من کلا چهار یا پنج بار,حالا یکی دوتا اینور اونور, خواب داییم رو دیدم.برای آدمها شاید مضحک بود که من از رفتنش اینقدر پریشون بشم.اولین باری که این رو حس کردم ,شاید اول دبیرستان بودم.منظورم مضحک بودن این علاقه است.از وقتی فهمیدم سکوت کردم.تا کسی نپرسید چیزی نگفتم و خیلی وقتا,حتی وقتی کنجکاوی میکردن هم برای آرامش بعدیم سکوت میکردم.ولی این خوابا برام عجیبه.اینجا مینویسم.چون راحتم.همیشه تو همه ی خوابام داییم زنده شده و برگشته خونه.من خیلیییی ذوق دارم و دوس دارم بقیه رو خبر کنم.ولی تا بقیه بیان اون رفته.تو خواب هم کسی فکر نمیکنه که من توهم زدم یا همچین چیزی.یعنی یه آرامشی دارم تو خواب که همه باور دارن اون اینجا بوده و رفته.یعنی مجددا مرده.دیشب تو خواب تا من برگردم به اتاق,اون رفته بود.بابا رو صندلی نشسته بود.رفتم بغلش کردم و از ته دل گریه کردم.گفتم بابا اون اینجا بود..
*من زیاد نمینویسم ولی اگر شما اینجا رو از طریق فهرست دنبال کنندگان باز میکنین لطفا لینک اصلی وبلاگ رو بزنین چون ممکنه پیش بیاد تو یه روز چندتا پست بزارم.فعلا