91

یک هفته مانده است به با هم بودنی دوباره...با هم بودنی که انتهایش از همین الان پیداست...به قول بچه های ریاضی فردوس که ما یک هفت ضلعی بودیم.البته ما هفت ضلعی منتظم نبودیم!من ضلعی باقد بلندتربودم گذشت روزها تا شدیم شش ضلعی...بماند که چه شد ونشد.الان ازروزهای پنج ضلعیمان مینویسم.وآن ضلعی که ازما جداشد همیشه در دل ماست...به قول مریم که میگوید: حالا که معصوم داره میره ما دیگه از کی حساب ببریم؟:دی یک هفته مانده به باهم بودن دوباره مان بدون معصوم و دلم از همین الان گرفته است... میترسم پا به کتابفروشی بگذارم وبگویم من دو دفتر میخواهم با خودکار اونر صورتی...ترسم ازاین است که بغض کنم حتی گریه...کتابفروش نمیداند من برای آخرین سال مدرسه میخواهم خودکار بخرم....نمیدانم خوشحال باشم یانه.هر روز صبح که ازخواب بیدار میشدم زیر لب میگفتم:کی این مدرسه ی لعنتی تمام میشود تا لنگ ظهر بخوابم هیچ وقت فکرش را نمیکردم آخرین سال مدرسه...آخرین روزهای دبیرستان انقدر ناراحت باشم... دلم تنگ میشود برای روزهای آخر شش نفری بودنمان...که زنگ ادبیات بود ولی به دلیلی که یادم نمی آید همه درحیاط بودیم...وبا اسپری رنگی کلاس اولی ها دروغ یا حقیقت بازی میکردیم .مریم لحظه شماری میکرد تا سر اسپری طرف من باشد که یک سوال که سنسورهای مغزش را فعال کرده بود بپرسد و عجب شانسی هم داشت! جواب سوال را من در گوش معصوم گفتم او در گوش شراره و شراره در گوش مریم.آیسان هم که غایب بود.هانیه که میدانست جواب چیست لبخند میزد...آن روز با هم نَدار شدیم . شدیم مثل کف دست...ولی حیف که چقدر دیر بود احساس میکنم افسردگی گرفته ام که حتی دیگر حوصله عصبی کردن آیسان و کل کل با مریم و قهر با هانیه را هم ندارم...حوصله جر وبحث بر سر آهنگ های ت ت ل و با معصوم راهمیشه دارم:) وهزاران حرف نا گفته با شراره... میخواهم همه دوباره با هم باشیم.حتی ضلع هفتم هم بیاید.اویی که دیگر این اواخر جواب پیام های مارا هم نمیدهد.ولی همیشه خواستن توانستن نیست... +خب من زبان محاوره نمیخوام بنویسم زوره؟ +اینا حرفای خودم بودن وازاونجایی که سری قبل تو وبلاگ مدرسه نوشتم وشدیدا(!) از طرف دوستان مورد استقبال قرار گرفتم این پست رو اینجا ثبت کردم.تا بشه جزو دفترخاطرات مجازیم +سایه کاش به من هم یاد بدی چجوری بنویسم.من نوشته هاتو خیلیییییی دوس دارم +هیچی +صرفا به خاطر نآزنین بای نمیگم! +خوانندگان خاموش:دی روشن شوید
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

90

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد. در رگ ها نور خواهم ریخت. وصدا در خواهم داد:ای سبدهاتان پر خواب!سیب آوردم سیب سرخ خورشید... +ما که نگذشتیم ازشون!خداجون توام نگذر! +درس خودن برا کنکور با یه وقفه ی طولانی مواجه شده!اعصاب زیره خط تعادلٍـــــــ +دیگه بای
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

89

سلام. میدونم قرار بود نباشم ولی حالا هستم. هر چقدر کلنجار رفتم با خودم دیدم نمیتونم ننویسم. نمیشه شعرای سهراب و فروغ و فریدون مشیری رو نذارم شعرایی که بیشترشو متناسب با حال خودم میذارم بعضیاشو واسه دوستام و کسایی که دوسشون دارم مینویسم. اگه یه روز اینجارو ننوشتم بدونین دیگه وجود ندارم...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

88

سلام. من دارم میرم و تا یه مدت نیستم. البته نیستم به این معنی که نمینویسم. وگرنه کامنتاتونو میخونم. سر میزنم به لینک هام. ولی یکم کمرنگ میشم. به خاطر چیزهایی که بعضی هاشو شما میدونین خیلیاشو نه! به امید نوشتن مجدد! اینم یه شعر همین جوری که دوسش دارم: مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد وگر دم درکشم ترسم که مغز استخوان سوزد. +خوبم!بای
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

87

دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس کی خبر یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکنم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. برتن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم می دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید تا بدین مزل نهادی پای را از درای کاروان بگسسته ام. گرچه میسوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می کشد از بام ها: صبح می خندد به راه شهر من. دود می خیزد هنوز از خلوتم. با درون سوخته دارم سخن. +خیلی ناراحتم.خیلی ): +شعر " دود می خیزد" از سهراب سپهری
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

86

من در این تاریکی فکر یک بره ی روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد. من در این تاریکی امتدادتر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. من در این تاریکی  در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. من در این تاریکی ریشه ها را دیدم وبرای بوته ی نورس مرگ، آب را معنی کردم. +زندگی پردرد است.زندگی نامرد است...زندگی نامرد است +شعر "از سبز به سبز" سهراب سپهری
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

85

به تماشا سوگند وبه آغاز کلام وبه پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است. حرف هایم، مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد. وبه آنان گفتم: سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ. در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند. پی گوهر باشید. لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید. ومن آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم وبه نزدیکی روز، و به افزایش رنگ. به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت. وبه آنان گفتم: هرکه در حافظه ی چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند. هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود. آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند می گشاید گره ی پنجره ها را با آه. زیر بیدی بودیم. برگی از شاخه ی بالا ی سرم چیدم، گفتم: چشمچش را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟ می شنیدم که بهم می گفتند: سحر میداند، سحر! سر هر کوه رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند. باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد. خانه هاشان پر داوودی بود، چشمشان را بستیم. دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش. جیبشان را پر عادت کردیم. خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم. +شعر "سوره ی تماشا" از سهراب سپهری +تقدیم به بهتریــن بهترین (: +فردا شب قدره.التماس دعا. +خدایا ممنونم که بعده 16ماه همونی هستم که میخواستم.امروز شد17ماه! +خدایا خیلی دوست دارم +یه جمله ی بیربط که از وبلاگ دختران قرن 21 کپی کردم چــــــــــــــادر من ، تــــــــــاج بـــــــنــــــدگی مـــــن است ...بُگذار به چادُرت پیله کنند مُدام ، به پَـروانه شُدَنَت می ارزد +ببین من چادرمو دوس دارم.اگه شمایی که میخونی دوسش نداری سکوت کن!توهین نکن +وقتی خواستم چادری باشم دلیلم یه چیز بود فقط.الان هم اون دلیل هم دلایل دیگه اضافه شدن.تصمیممو واسه همیشه پوشیدنش محکم تر کردن. + یه آپ مفصل!دلچسب! (: +click
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان