چشماتو از من برندار من مات تصویر توام...

باز هم پشت نگاهم همه تصویر تو شد ذهن و قلب و دل و روحم همه درگیر تو شد باز هم آینه از من شبه سردی ساختمن خودم ساکنم اما روح تسخیر تو شد +اولین تغییر عنوان مطلب... +حسادت تو وجودم فوران میکنه....حسادت به "ر" و "ر" و کلا هرکی که... +شعر از جایی کپی شده... +بادفتر خاطراتم قهرکردم:دی بیشتر اینجا خواهم نوشت
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

126

س 19ساله و  ته تغاری یک خانواده ی نسبتا مرفه است...عاشق سارای 15 ساله...سارایی که یک پدر ساده و یک مادر بازبان آتشین دارد!سارا هنر می خواند...یک روز خبر آمد که نامزد کرده است... *** س 21 ساله...عاشق بهار...چون چشمهایش شبیه ساراست...بهار 15 ساله از یک خانواده ی معمولی...چندوقت بعد خبر آمد ازدواج کرده است... *** س 24 ساله...عاشق فائزه نیست.این یعنی جریان تا حدودی به خیر گذشت... *** س 26 ساله متاهل!با کسی ازدواج کرده که رنگ چشمانش قهوه ایه معمولیست...با لنز آن را سبز جلوه میدهد!رنگ چشمان سارا...نمیدانم شاید هم چشمان اورا فراموش کرده است...این یعنی خطر از بیخ گوش مهسا گذشت...هرچند فائزه و مهسا چشمانی با رنگ خاص نداشتند... *** 7 سال بعد...سارا 22 ساله!س 26 ساله...سارا باهمسرش اختلاف دارد سر بحث های خاله زنکی...وهمه چیز را از آن روزها بازگو میکند که حاج خانوم!بخاطر س او را مجبور به ازدواج با همسرش کرده...اینکه بدبختش کرده...اینکه الان با دوبچه ی کوچک از زندگی سیرشده...همسرش را دوست دارد ولی...و بالاخره زبان مادرش همه را رسوا کرد... حاج خانوم و حاج آقا خیلی جاها گند زده اند به زندگی این و آن...چقدر آبکی شده اند شاخص های امروز.. نه عمو عمویت است نه دایی داییت...حاج خانوم حاج آقاهایی هم که میبندیم به تنگ اسم بعضی بی لیاقت ها بماند...تاکید میکنم بعضی هاشان!و این بعضی ها همان ریا کارهای دورو هستند... +توضیحات بیشتر را بپرسید... +تغییراتی در راه است... +یا حق...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

125

این پست از ته ته ته وجودم نوشته می شود. از احساس بدی که گریبانم را گرفته ونه ولم میکند و نه میخواهم که ولم کند شاید بگوییم آدم ها از ناراحتی گریزانند ولی من با تمام وجود این غم ها را در آغوش گرفته ام تا درنهایت این روزها تمام شود  روزهای خوشی بایستم جلویش و بگویم از همه این سختی ها... بگویم هیج جا هیچ چیز را یه او ترجیح ندادم... کنکور و غم این روزها همه شده اند  وسیله ای که تقصیرهارا بیندازم گردنشان و شب ها هم اصلا عذاب وجدان نگیرم که چرا انقدر وانمود به خوب بودن میکنم و همواره دنبال مقصر هستم؟ اینکه همیشه میخواهم حرفی بزنم که متفاوت باشد... این که شین یکبار به من گفت منطقی بودنت دیگر حالم را بهم میزنند... من منطقی ام ولی فقط محدثه دوشب پیش منطق مرا درک کرد...وقتی...آخ که چقدر ناراحتم...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

124

این یک قسمت از رمان مورد علاقه ام است...نمیدانم ازچندنفر وچندین بار ازهرکدام خواهش کردم که این رمان را بخوانند و همه عذری آوردند...درحالی که وقتی سال گذشته م این رمان را معرفی کرد سریع خواندمش...رمان تلخی است واین پست که درآن یک قسمت از آن را نوشته ام به نظرم تلخ ترین قسمتش است... شب با صدای گریھ ی ضعیفی بیدار شدم ، فواد بھ حالت سجده نشستھ بود و می گریست . چراغ خواب را روشن کردم ، صورتش رنگ پریده و سپید شده بود . دستم را مشت کرده و روی قلبش فشردم اما اینکار ھم او آرامش نکرد . بھ شدت نفش نفس می زد ، پنجره را باز کرده و او را کنار آن نشاندم ، اما باد وحشیانھ بر صورتش می کوبید . آن قدر تب داشت کھ ھیچ چیز نمی توانست از حرارت آن کم کند ، بی اختیار اشک ریختھ و تلاش می کردم خونسرد باشم . بھ تخت برگشتم و او را روی پاھایم خواباندم . اصلا وزنی نداشت و من سنگینی اش را احساس نمی کردم ، بھ سختی برایش لالائی خواندم تا بخوابد . او می خواست آرام باشد اما از شدت درد نمی توانست مانع فرو چکیدن اشک ھایش بشود و از اینکھ من نگرانش شده بودم ، بیشتر پریشان شده بود . دست ھایش را بر روی سرش می فشرد و نالھ می کرد . لحظھ بھ لحظھ بر بی تابی اش افزوده می شد ، فریاد زدم : پدر بیا فواد     ... سر انجام بھ بیمارستان رسیدیم و او را بھ سرعت وارد اتاق عمل کردند. پس از دقیقھ ای پزشک از اتاق خارج شد ، گمان کردم کاری دارد کھ باید پیش از عمل انجام بدھد اما او مستقیما بھ سوی ما آمد و گفت : متاسفم . پدر بازوی دکتر را فشرد و گفت: یعنی چھ؟ - پیش از اینکھ او را بیھوش کنیم تمام کرد . منگ و داغ بودم . کودکی کھ از ھمان لحظھ ی اول تولد درد کشید و پس از مدتی کوتاه در حالیکھ درد می کشید جان سپرد. اصلا چھ کسی می توانست جسم بدون وزن او را زیر خاک دفن کند؟ من وارد اتاق شده و در سکوت بھ چشمان بستھ ی فواد خیره شدم .       وقتی بھ خانھ رسیدیم ،کنار پدر روی کاناپھ نشستم، ھوا تاریک و روشن صبح بود. اولین طلوع خورشید بدون فواد ، مگر ممکن بود! این اولین ساعاتی است کھ فواد بیرون از خانھ سپری می کند . دیگر بھ جای گریھ ، ھر سھ با بھت بھ جای خالی او نگاه می کردیم ، وقتی چھار دست و پا در تمام خانھ می چرخید و با دیدن ھر کسی ، دستش را بلند می کرد تا در آغوشش جای بگیرد . نھ فریادی ... نھ حرفی.. نھ زمزمھ + +++++++++++++ مادر یک روز تمام خوابید و وقتی چشمانش را گشود ، دید کھ من و پدر کنار تختش نشستھ ایم . اما چشمان مادر دیگر ھمانند گذشتھ نبود خستگی تا بی نھایت چشمانش بھ چشم می خورد . بھ چشمان گود رفتھ اش نگاه کرده و گفتم: بھتری مادر؟ چیزی نگفت ، فقط نگاھم کرد ، نگاھی کھ با ھمیشھ متفاوت بود. پدر سرفھ ای کرد و مادر را متوجھ ی خودش کرد . مادر بھ او ھم نگاه کرد و عجیب اینکھ چیزی در نگاھش تغییر نکرد ، او بھ تمام اتاق و دیوار ھا ھم ھمین گونھ نگاه کرد کھ بھ من و پدر و سرانجام بھ سقف خیره شد و لبخندی بر لبانش نقش بست . صدایش زدم اما جوابی نداد ، گمان کردم مادر در رویای زیبایی فرو رفتھ و حضور ما را از یاد برده است اما وقتی مریم وارد اتاق شد و با گرفتن نبض مادر خبر مرگ او را اعلام کرد فھمیدم تنھا ترین شده ام
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

123

اصلا هم جای تعجب ندارد وقتی این موقع شب هنوز بیدارم... حالا یا درس میخوانم یا فکر امتحان فردا را میکنم مساله چندان مهمی نیست... درهرحال هردویشان شده اند بلای جان... یک قانونی که من درآوردی می باشد میگوید آدم نمیتواند بیش از 14 ساعت بیداربماند... و یک قانون دیگر میگوید آدم نمیتواند حتی یک ثانیه بیشتر از پنج ساعت در روز مطالعه درسی داشته باشد... برای کنکور... خب من با این قوانین که گوشه ای از زندگی ام را ساخته وکارهایم را تحت تاثیر قرارداده اند  شدیدا به دنبال تشاتی جایی هستم که نه خبری از امتحان تحلیلی ساعت 9 صبح باشد... نه دیفرانسیل هفته بعدی و نه کنکور در 5تیر...کسی سراغ دارد چنین جایی؟؟ جایی که از لحاظ زمانی 6ماهی جلوتر از تاریخ الان باشد... +چقد مسخره... +شب زنده داری برای امتحان تحلیلی... +اگه کسی حس میکنه من تو لینکاش اضاقی ام چون نظر کپی شده که همه این روزا برا هم میزارن نمیزارم براش لطفا من رو پاک کنه.من وقتی نظر میدم که بخونم مطلبی رو...حالا اگه دیرخوندم یا وقت نشده معذرت میخوام... +یا حق...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

122

دریچه ی باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است. اما، بال از جنبش رسته است. وسوسه چمن ها بیهوده است. میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پراست. درچشم پرنده قطره ی بینایی است: ساقه به بالا می رود.میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است. نور، آلودگی است.نوسان، آلودگی است.رفتن، آلودگی. پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است. چشمانش پرتو میوه ها را می راند. سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است. سرشاری اش قفس را می لرزاند. نسیم، هوا را می شکند:دریچه ی قفس بی تاب است. +تقدیم به بهترین بهترین +به جان میخریم همه چیز ها را برای فرار از نا امیدی... همه تحقیرها را...کاستی ها را...فقط بیا نا امید نباشیم...تا آن روز... +زندگی باور می خواهد...تا وقتی سختی ها به تو سیلی زدند یک امید از ته قلب به تو گوید: خدا هست هنوز... +یا حق... +پیشنهاد
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

121

نفس کشیدن برای هدفت خیلی ارزش دارد تا زمانی که هدفت هم به تو نزدیک شود... الان حالم از تمامی نصیحت های دنیا حتی آن هایی که زمانی از زبان خودم خارج شده اند به هم میخورد... بد حالی است لعنتی...خیلی بد... چه خوب که بعضی ها نمیخوانند اینجا را... بقول یکی از بازیگران یادآوری که نه اسمش را در فیلم میدانم نه اسم خودش را: اگه زنده موندیم از خوش شانسی خودمونه نه از خوبی دنیا... دعا کنید حال همگیمان خوب شود... ببخشید که فضای اینجا زیادی غمگینه
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

120

این شب لعنتی کلی غم دارد... بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته ام که غم های خودم کافی که نه...زیاد هم هست آخر چرا من باید با مردن همسر بنیامینی که یادم نمی آید آخرین آهنگش را کی شنیده ام غمگین شوم برویم سراغ آرشیو آهنگ های بنیامین و آن آهنگی که میگوید:چشام به راه جاده ها سواره هاپیاده ها میرفتن و میومدن اما نبودن مال من... فکر کنم الان او این آهنگش یادش می آید؟ یا باشنیدن خبری از سبا سرو گردنم درد بگیرد و عصبی شوم... برای هانیه ی عزیزم نمیدانم چه بنویسم...7سالی هست ندیدمش...حتی آن بار که سبا پرسده بود فلانی را یادت هست؟گفته بود نه من که قیافه اش قشنگ یادم است...حتی صدایش... نمیدانم چه بگویم که برای قلب داغ دیده اش مرهمی باشد چه میتوانم بگویم وقتی حتی تصور شرایط پیش آمده محال است... این شب لعنتی کلی غم دارد...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

119

این پست تقدیم به خودم... اولین باری که شعر خواندن را یاد گرفتم 2.5 سالم بود... اولین باری که قرآن حفظ کردم 4 سالم بود... اولین باری که یادم می آید مادرم من را با عصبانیت غیرقابل کنترل زد 6 سالم بود...وقتی تنها از مهد به خانه آمدم و او همه جا را دنبال من گشته بود... اولین باری که رفتم مدرسه مانتو شلوارم هنوز حاضر نبود و  بلوز و شلوار نقره ای پوشیده بودم... کسی نمیدانست ابتدایی هستم یا مهدکودکی...از بس ریزه میزه بودم! اولین دوست مدرسه ایم فائزه بود...بغل دستی ام بود و وسواس داشت...هر زنگ میز را با یک بطری آب میشست... بعدها من رفتم و پیش مارال نشستم... اولین باری که معلمم من را زد 7 سالم  بود... اولین باری که فهمیدم ممکن است بچه ها هم بمیرند 9 سالم بود...وقتی فائزه مرد اولین باری که فهمیدم زندگی همین دنیای بچه گانه نیست 10 سالم بود...وقتی کل سیم کشی خانه مان سوخت...ربطش را نمیدانم! اولین باری که از شوق گریه کردم 12سالم بود...وقتی نمونه دولتی قبول شدم... اولین باری که نگران کسی شدم بازهم 12 سالم بود...وقتی مادر و خواهرم تصادف کردندو معجزه آسا زنده ماندند... اولین باری که برای عزیز از دست رفته ام گریه کردم 13 سالم بود... اولین باری که رانندگی کردم  14 سالم بود...در مسیر یک پرورش ماهی... اولین باری که پول تو جیبی ام را یکجا و به طور ماهانه گرفتم 15  سالم بود...همچنین اولین وقتی بود که احساس استقلال کردم! اولین باری که مقابل پدرم ایستادم و حرفهای جدی زدم 17 سالم بود...وقتی... اولین باری که فهمیدم مسئولیت داشتن چقدر سخت است 18 سال بود...وقتی تصادف کردم و مسئولیت 3 نفر که همراهم بودند برعهده من بود...که اگر اتفاقی برای آنها می افتاد....خداروشکر (: همه ی اینها اولین های زندگی 18 سالو سیصدو شصت و خورده ای روزم بودند... شاید بعضیهاشان را یادم رفته باشد بنویسم... در آخرین روزهای زندگی 18 سالگی!برخلاف سال گذشته هیچ احساسی نسبت به این همه روز که گذشته است ندارم... فقط تعجب میکنم...انگار لفظ 19 ساله زیادی بزرگ است برای من... این پست هم شد  119 مین نوشته امووو این دسته گل نرگس هم به افتخار اسمم  که نرگس هست تقدیم به خودم:دی
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان