سه شنبه ۳۱ فروردين ۹۵
اینجا دلانه نیست.اینجا وبلاگ یک قاتل است که همه چیز را در خود کشته.خشم و نفرت و مهربانی و علاقه و هرچیزی که میشود کشت را
اینجا دلانه نیست.اینجا وبلاگ یک قاتل است که همه چیز را در خود کشته.خشم و نفرت و مهربانی و علاقه و هرچیزی که میشود کشت را
تمام مدتی که از حوالی آنجا رد میشدیم چشم هایم را سعی کردم ببندم...وقتی مطمئن شدم که جز راننده کسی بیدار نیست چشم هایم را باز کردم.هروقت حس میکردم قرار است هم صحبت کسی باشم باز چشم هایک را میبستم تا فکر کنند خوابم...خواب بودم.واقعا خواب بودم.چه کسی مرا از آنجا دورکرده و به دست تقدیر سپرده بود؟تقدیری که انگار مقدر شده بود فقط برای اینکه من را دور کند از خاطراتم.من راضی بودم به پایین دست بودن تا این که مهمان بالادستی ها باشم...راضی بودم...
گفتم بدترین روز زندگیت چه روزی بود؟
گفت بدترین رو نمیدونم.ولی خوب کم بود...