123

یه قسمت خیلی کوچکی از آرشیو رو سعی کردم برگردونم...بعد دیگه اعصابم نکشید حتی خواستم همه رو پاک کنم.گفنم خب ک چی؟برگرده که چی بشه؟وقتی بلاگفا یک سال ونیم نوشتن منو حذف کرده حالا نصفه نیمه برگرده که چی؟فک کنم برگردیم به دوران یادداشت نویسی تو ی دفتر بهتر باشه.تمام تنظیمات رو بهم ریخته.پست هایی ک ویرایش کرده بودم رو برگردونده سرجای اولش.من کلی برچسب نوشته بودم ولی هیچکدوم نیست الان.به جاش موضوعات مطالب رو برگردونده.هیچی نمیگم فحشم نمیدم ولی دیگه خارج از اعصابمه تحمل این وضعیت
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک روز پر از ماجرا

صبحش باران زده بود و چتر را با بی میلی توی کیفم گذاشته بودم.باران شدیدی نبود.سرویس دیر آمده بود و عصبانی شده بودم.از پارک سر خیابان عکس گرفته بودم.سرویس آمده بود با تاخیر رسیده بودم ولی استاد هنوز نیامده بود.کلاس دوم کلی خندیده بودیم به توهماتمان.و دختر شیرازی مدام گفته بود شِت!ناهار نخورده بودیم.حدود یک ساعت با دوستی حرف زده بودم .درراه سلف خیس شدیم زیر رگبار.کلی بدوبیراه از دوست جان شنیده بودم که این هم وقت است منو کشوندی واسه ناهار؟!سریع خود را به کلاس رسانده بودیم و در این بین به بعضی ها هم ایش کشداری گفته بودیم.استاد آمده بود و کلی حرف تحویلمان داده بود و به ما به طور مستقیم گفته بود من گوشام درازه که میگین سری از دبیرستان حذف شده؟قسم وآیه آورده بودیم که بابا al chah daaaaaa.واستاد گفته بود دونت گِت مای مانکی آپ!و از آنجایی که استاد خیلی زبان حالیش است خفه خان(!!)گرفته بودیم و سری حل کرده بودیم و استاد به ما گفت خجالت نکشیدید 15فروردین آمدید سر کلاس؟ماا هم گفتیم دست و جیغ و هورا!واستاد چه میداند آمدنم بحر چه بود؟به کجا میروم آخر و این حرفا!سرهمان کلاس باران گرفته بود.تگرگ به شیشه میکوبید و من در کمترین فاصله از پنجره از صدای رعد و برق دست و پاهایم منقبض شده بود و جزوه نمینوشتم.در راه بازگشت تگرگ های به سان گردو چترم را پاره کردند و تو چه میدانی من اون چتر را دوست داشتم و دوبارهم استفاده نکرده بودم...بغضم گرفته بود.با سردرد راه میرفتم.یک ساعت قبلش بود.گفتم آرزویی داری؟از آرزویش گفت.بغض کردم.گفتم اگه من بگم آرزویی ندارم باور میکنی؟گفت دیاتو خیلی کوچیک کردی.هیچ چیز نگفتم.تلفنم زنگ خورد و ب خیال آن که همان مزاحم همیشگی است میخواستم گوشی را در سر خودم بشکنم.جواب دادم از سر اجبار.الو؟خانوم ...؟   یک ساعت کذشته بود.باران باز هم باریده بود.هوا گرفته بود.پشت پنجره بغض کرده بودم.اینبار آرزویی داشتم..
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

[عنوان ندارد]

گاهی درخت بی ثمر انجیر می بندد به خود   شیری که پوشالی شده زنجیر می بندد به خود
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

جرایم فکری

نوشتن یا ننوشتن  مرگ بر برادر بزرگ  هیچ فرقی نمی کرد.به نوشتن دفتر خاطرات ادامه می داد یا نمی داد هیچ فرقی نمی کرد.پلیس افکار در هر دو حالت دستگیرش می کرد.حتی اگر یک کلمه هم روی کاغذ ننوشته بود باز هم جرم اصلی اش را که شامل تمام جرایم دیگر می شد مرتکب شده بود.به این جرم می گفتند:" جرم فکری ". جرم فکری چیزی نبود که برای همیشه بتوان آن را مخفی کرد.ممکن بود آدم برای مدتی یا حتی چندسال از دستشان فرار کند ولی دیر یا زود موفق به دستگیری اش می شدند
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از این دست جمله های معنی دار

جرایم فکری منجر به مرگ نمی شوند، جرایم فکری خود مرگ هستند.(خود را با کسره بخوانید)
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

[عنوان ندارد]

خب فقط یه آدمی که در حالت کلی آنرمال تشریف داره این موقع میاد پست میزاره و کلی حرف میاد به ذهنش ولی استرس میگیره که نتونه ب سا تحویل برسه و حرفاشو قیچی میکنه و میگه که خیلی احمقه که کینه ای نیست.باورکنید این ها شوخی نیست.این ها واقعیات هست.من زود میبخشم.خودشیفته هم هستم اصلا میخوام اخلاقای خوبمو بگم یه عمر متواضع بودیم هیچی نشدیم حالا میخوام خودشیفته باشم.کینه ای نیستم و به خدای خودم ایمان دارم که حقمو میگیره از اونی ک دلمو شکسته منتظر انتقام نمیشینم.من از نتیجه کنکورم خیلی راضیم و رتبم خیلی هم خوب بود و اونایی که سر منو خوردن وبردن ایشاللا بهترشو بیارن(رتبه)خلاصه که من نهایت خودشکنی رو انجام دادم و امروز با همه خوب بودم ولی خب...چه میشه کرد.همه یه مدل نیستن.دلم برای همه همه همه آرامش میخواد.میدونم اگه کسی حرف ناراحت کننده ای میزنه لابد شرایطش سخته.من ک جای اون نیستم.من آدم بزرگی نیستم ولی خب بدخواه هم کم ندارم.برای اونا هم آرامش میخوام.شماهم تو این یه سال خوبی بدی دیدین اگه لایق دونستین حلال کنین
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

[عنوان ندارد]

مادر...       یا زهرا
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

[عنوان ندارد]

هو هو -هوهو-هوهو-هو(با دهان بسته خوانده شود)   هوهو-هوهو-هوهو-هو هوهو-هوهو-هوهو-هو هوهو-هوهو-هوهو-هو هوهو-هوهو-هوهو-هو هوهو-هوهو-هوهو-هو لای -لالای -لالای-لای لالی-لالای-لالای-لای لای-لالای-لالای- لای-لالای-لالای-لای لای-لالای-لالای-لای   توضیح:من درحال زمزمه کردن موزیک وبلاگ و خواندن آرشیو
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

رهای من4

دروغ شنیده بودم و خودم را به آن راه زده بودم.سال ها خندیده بودیم و من همچنان به خنگ بودنم افتخار میکردم واسمش را گذاشته بودم رفاقت ناب.میدانید من خیلی غمگین میزنم در نوشته هایم و شاید باشم و شاید نه.من خیلی چرت مینویسم در نوشته هایم ولی شاید عاقل باشم شاید نه.من خیلی زود به همه اعتماد میکنم شاید خنگ باشم و شاید خنگ باشم حتی!اصلا میخواهم مدام از حماقت هایم بنویسم و بنویسم.نه قلمی هست که تمام بشود نه کاغذی که جایی برای نوشتن نداشته باشد!اینجا به بی نهایت میل میکند...وقتی اعصابت به صفر میل کند.خب داشتم چه میگفتم؟اصلا چرا من الان بیدارم در حالی که فردا هشت صبح باید درباره ی یک مطلب خیلی گیج کننده به استاد جواب بدهم؟چرا من انقدر خنگم که سر کلاس اندیشه وقتی دوستم میگوید گوشی اش رادیو ندارد من دنبال رادیو در گوشی اومیگردم و خیلی اتفاقی اهنگی از خوانندگان بلاد کفر پلی میشود!همه این ها را تصور کنید یک لحظه.گوشیدست من است و کلاس سکوت محض!حالا کلاس هم ساکت نبود ها ولی خب بالاخره شانس من کجا ثابت کند که بد است؟موقعیت بهتر از این؟درست وقتی کلاس ساکت است و اندیشه اسلامی داریم!ی آهنگ از انریکه پلی میشود و...بماند که آب شدم از خجالت.باور کنید هم ردیفی های ما حتی کتاب ندارند و مدام در لاین میپلکند و گند کارهایشان در نیامده تا حالا.اما من...خب بحث این بود که من چرا بیدارم؟آهان یادم آمد من از یک نفر در این دنیا که درفاصله ی 4ساعتی از من است خیلی ناراحتم.خیلی زیاد...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

رهای من

خیلی خسته ام.زندگی خیلی کثیف شده.من اینطور حس میکنم.فک کنم بزرگ شدم
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان