یک نمونه از دانشگاهیون

تو بوفه با دوستاش دور یه میز نشسته بودن.داشت شعار میداد احتمالا.از این که از لحن آدم ها بعضی چیزهارو میفهمم متنفرم.داشت میگفت:من وقتی یه چیزی رو میخوام باید بهش برسم.تا بهش نرسم ول نمیکنم.نمیدونم چرا الان هم که دارم تایپ میکنم تو ذهنم با دهن کجی دارم اداشو در میارم.قیافشو نمیدیدم ببینم آدم روزای سخت هست یا نه.فقط صداش بود.پر از ادعا.خواستم بگم مگه ما همگی کجیم که وقتی یه چیزی میخوایم ولش کنیم؟بعد یادم افتاد آره اتفاقا.خودم که کجم.خیلی جاها میگم بیخیال...دلیلش این نیست که نمیتونم دلیلش اینه که دیگه نمیخوام..مثلا تو خواستی حال دوست پسرتو بگیری و تا به این هدفت نرسی دست برنمیداری؟

تو ذهنم داشتم باهاش دعوا میکردم.با آدمی که یه جمله ی کلیشه ایش انقد منو بهم ریخت.آدمی که حتی قیافشو ندیدم.راستشو بخوای الانم تو ذهنم دارم دهن کجی میکنم...

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

خودمو میگم

شبیه آدمی که توی بیهوشی به سر میبره.انگار داره تو یه دنیای دیگه زندگی میکنه.جایی که مردمش واسه توافقات دیپلماتیکشون خوشحالن.جایی که مردمش خیلی وقته عاشق نیستن.جایی که هیچی شبیه گذشته نیست.گذشته دنیایی بود که مرد...این آدم شاید به هوش بیاد و شاید بین همون مردم دفن بشه.اگر به هوش بیاد هم نمیدونه چه زندگی ای در انتظارشه...

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

حبس شدن در آلبوم دنگ شو

ای دل من در هوایت همچو آب و  ماهیان

ماهی جانم بمیر گر نباشی یک زمان



پیشنهاد

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

این قصه ی انزوای ناتمام...

توروستامون کمترین آدم بودیم.توشهرمون بی شخصیت بودیم.ندار بودیم.تو دانشگاه برچسب شهرستانی خوردیم.میدونم اگه یه روز بریم خارج از کشور به جرم ایرانی بودن باید منزوی باشیم...

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سخنی با آیندگان در رابطه با رمان خواندن:))

خب از آن جایی که ارتباط خاصی میان درس  خواندن من و موضوع درس با افکارم در آن لحظه وجود ندارد(مثل خیلی از شماها:دی) این را هم مینویسم برای نسل آینده.

شما یادتان نمی آید.وقتی ما ۱۴سالمان بود رمان خواندن قدغن بود.چون پدر اعتقاد داشت سن رمان خواندن بالای ۱۶ سال است.خب یک دختر ۱۴ساله در حالت نرمال خیلی دوست دارد رمان بخواند هر چند آبکی و عاشقانه.ولی خب با همه ی این تحریم ها من سه تا رمان تا ۱۵ سالگیم خواندم.حساسیت های پدرهم کمتر شد و جوری شد که من در یک ماه ۹تا رمان میخواندم:/شما یادتان نمی آید.در خانه ما که نه کلا در هرجایی که فردی بالای چهل سال وجود داشت به ندرت ارتباط اسم رمان را با موضوعش درک میکرد.مثلا اگر نام کتاب"کمک کن تا برای هم بمانیم" و یا"بوسه تلخ" بود معنی و مفهوم آن این بود که در آن کتاب از اول تا آخر درباره بوسه حرف زده اند!یا مفهوم کمک کن تا برای هم بمانیم یک کتاب درباره راه هایی است که شما میتوانید دوست پسرتان را نگه دارید:))خب این ها شاید مضحک به نظر بیاید.ولی من یاد گرفته ام نه خودم را نه افراد خیلی بزرگتر و خیلی کوچکتر از خودم را دیگر سرزنش نکنم.هیچوقت خودم را به خاطر کارهای گذشته سرزنش نکنک چون به اقتضای سنم انجامشان دادم.پست جنبه روانشناسی گرفت.این هم از نتایج حفظ کردن کلی فرمول مقاومت:/

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

قربانی جنگ نابرابر این است

مامان زنگ زد و گفت بهنام عروسی کرده است.یادم افتاد یهنام دوست "او" بود.نمیدانم رنج از دست دادنش کی دست از سر من برمیدارد.به گمانم هیچگاه.غمش را هم نمیخواهم از دست بدهم.غمش از آن چه فکرش را میکردم جانکاه تر بود.وقتی گفتم بهنام همان دوست او را می گویی دیگر؟مامان تعجبش را پشت یک" دوست او بود مگر؟یادم نبود" پنهان کرد.هردویمان نفهمیدیم چطور صحبت هایمان را تمام کردیم و خداحافظی کردیم.من پشت پنجره گریه میکردم ولی مامان احتمالا به فکر فرو رفته بود...



+این شعر رو تو وبلاگ قبلیم هم نوشته بودم.ربط زیادی به موضوع نداره نوشتمش چون خیلی دوسش دارم

غم آمده با سپاه مردی جنگی

اردو زده تا شعاع صد فرسنگی

قربانی جنگ نابرابر این است

پیش منی و میکشدم دلتنگی

۳ موافق ۰ مخالف

کاش اینجا یه خونه داشتم

کاش یه خونه داشتم اینجا...دور از آدم ها





۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

در ادامه فلسفه خوانی های شبانه!

رسیدیم به این موضوع که...


۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

نتایج فلسفه اخلاق خواندن در نیمه شب!

۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

kiss me on piano

دیر آمدی ای عشق

دل یک ساعت خوابیده

پیشنهاد


۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان