118

من و مارال اول ابتدایی را باهم در دبستان حجاب 1 همکلاسی بودیم... معلممان اول نسبتمان را پرسید.چون نام خانوادگیمان یکسان بود... اما بعد فهمید برای او پسوند دارد و این ما را از هم جدا میکرد... مارال قدش از من بلندتر بود.... یعنی راستش را بخواهید من جزو قد کوتاه های کلاس بودم... به همین خاطر در ردیف های انتهایی کلاس مینشست ومن هم با آن قد کوتاه شده بودم دُمٍ او! سال دوم کلاس هایمان را از هم جدا کردند... یادم می آید برای هم نامه مینوشتیم و زنگ تفریح زیر آن درخت که یک سطل آشغالی بزرگ هم جلویش بود نامه هایمان را به هم می دادیم... من دوستان دیگری مانند لیلا و فائزه وسمیرا داشتم ولی ته قلبم مارال را بیشتر میخواستم... یکی hز همکلاسی هایم که اسمش سوگند بود میرفت چغلی من را پیش خانوم میکرد ومیگفت که ما به هم نامه مینویسیم!ومعلم عزیزم!!انگار که من جنایتی کرده باشم مرا توبیخ میکرد... مارال چندکتاب داستان به من هدیه داده بود... بعدها دعوایمان شد و گفت کتاب هایش را پس بدهم:دی من هم پس ندادم:دی  مارال شعر باز باران با ترانه را ازکتاب برادرش که چهارم ابتدایی بود حفظ کرده بود! من هم آن را حفظ کرده بودم و ناراحت بود و میگفت نمیخواهم کس دیگری بخواند فقط خودم میخواهم بلد باشم! سال سوم مارال جهشی خواند و دنیایش را از هم سن هایش جدا کرد! و دوسال بعد تیزهوشان قبول شد و دیگر ندیدمش! امروز وقتی برای یکی از دوستان مجازی ام نظر میگذاشتم یاد مارال افتادم... چون اسم او نیز مارال است... رفتم سایت کانون و دیدم مارال با رتبه 169 مهندسی شیمی دانشگاه شریف قبول شده است... شاید حتی اسم من را نیز از یاد برده... مارل الان دانشجوی رشته ایست که من هم آرزویش را داشتم... اول ابتدایی به ما دوقلو میگفتند!نمیدانم چرا! حالا مارال اصلا میداند من کجا زندگی میکنم؟ مارال در آنجا درس میخواند و من به معادلات گنگ دیفرانسیل نگاه میکنم! حتی نمیدانم به چه کسی باید فحش بدهم!تا دلم خنک شود... نه بخاطر اینکه او قبول شد ومن ماندم! اتفاقا اسمش را که دیدم از موفقیتش اشک در چشمم حلقه زد... از بی کفایتی خودم حرص میخورم وفقط دنبال کسی هستم تا تقصیرات را گردن او بندازم... من نمیدانم این همه خاطره لعنتی را کجا دفن کنم... همه این روزها منتظر شکست من هستند!نه از روی حسادت و بخل!فقط برای اینکه بگویند :دیدی گفتیم فلان کارو نکن؟؟؟؟؟ +نمیدانم چرا حس میکنم نوشته ام به خواننده احساس حسادت من را القا خواهد کرد! +اینطور نیست...نیست
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

117

وقتی حالم خوب باشد دیگر برایم اهمیتی ندارد که توی آینه ی کوچکم شالم را روی سرم مرتب کنم یا خوشی بزند زیر دلم و همینطور که درخیابان راه میروم سرک بکشم روی شیشه های مغازه ها  تعجب کنم  که چرا جلوی هر مغازه ای اینهمه آدم ایستاده اند و مانع از این هستند که من چادرم را روی سرم مرتب کنم وقتی حالم خوب باشد دیگر گلایه های پشتیبان بخاطر غیبت این آزمون اهمیتی ندارد برایم ینی ناراحتم نمیکند وفقط میگویم:ایشاللا آزمون بعدی! وقتی حالم خوب باشد  و توی ایستگاه تاکسی دختری را ببینم که حتی اسمش را نمیدانم  ولی میدانم در محل ما زندگی میکنند ویک بار هم سرخیابان باهم منتظر تاکسی بودیم دوس دارم پول تاکسی او هرچند کم را هم من حساب کنم تا به قول دوستان "مهمونش کرده باشم" وقتی حالم خوب باشد فقط یک چیز حالم را خراب میکند آن هم گلایه های بی موقع مادر است... چه میشود کرد!میگویند دلسوزی است!ما هم میگوییم چشم!  (:
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

116

ادامه مطلب یک نوشته ی متفاوت...خیلی متفاوت...قضاوت و برداشت شما محترم است...اینها نه توهم هستند نه واقعیت...یک چیزی بین این دو...مرگ همیشه این نیست که دیگر در این دنیا زندگی نکنی...مرگ یعنی چشمهایت را به روی خوبی ها و بدی های این دنیا ببندی...حالا میخواهد یک لاشه بی جان باشد یا یک آدم که فقط نفس میکشد... +دبیری هم برگشت... چیک...نوبت بعدی بود.آمد و آمد یه کوچولو تغییر زاویه لازم بود...آهان...حالا دوباره سرسره بازی...چیک... پشت سرهم حرکت میکردند و سرمیخوردند.کارشان را خوب بلد بودند...دلیل کارشان را هم میدانستتد...گاهی دلشان به حال دختر میسوخت...نهایت دلسوزیشان سه ثانیه بود...از زمانی که سر میخوردند تا زمانی که برسند روی بالش و نابود شوند... اشک هایش را کنار نمیزد.روی فرش جلوی بخاری دراز کشیده بود.ثانیه ها زیادی کش می آمدند...اتاق تاریک بود و روی شیشه ی بخاری نیم رخش را میدید...به زیبایی های نداشته اش فک میکرد...به اینکه چرا همیشه بازنده است!او حتی بازی های دوتایش را هم بیشتراز دختر دوست داشت.حسادت های او را می دانست و با اسم دیگری سوهان به روحش میکشید...بابت خیانتش عذرخواهی میکرد...یقین داشت او را میبخشد...داشت تنبیه میگرد خودش را...فکر کرد وقتی نباشد او خیلی تنها میشود...دلش سوخت ولی یادش افتاد او فرشته ای دارد...یکی...قلپ...دوتا...قلپ...سه تا...قلپ...پنجاه و یک...پنجاه و دو...شصتو هشت...صدای گوشی می آمد.دیگر دیر شده بود.کسی درخانه نبود.صدایی شنید...انگار همانی بود که پیام فرستاده بود...انگار همانی بود که زنگ میزد...بلند بلند صدایش میزد...او که کلید نداشت چطور آمده بود...بازهم قطره ها سرمیخوردند...اینبار کم جان تر...باچشمان نیمه باز نگاهش کرد...از او ناراحت نبود حتی ذره ای...از خودش دلگیر بود که چرا هیچ قدرتی برای دفاع ازداشته هایش ندارد...دلگیربود که بر بادرفتن آرزوهایش راتماشا میکرد...چشمانش را بست واو را با حسرتی بر دل تنها گذاشت :( +داستانک...تمرینی برای نوشتن
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

115

از این به بعد برنامه رادیویی من تا پاسی از نیمه شب ادامه خواهد داشت... دیگر نگران نخواهم بود که فردا زنگ اول با کلاس صدونمیدانم چند شیمی دارم... یا اینکه نگران باشم که نکند دانش آموزهایم روزی آدرس وبلاگم را پیدا کنند و وقتی من رو به تخته درحال حل تمرین هستم... با یادآرودی دلانه هایم پوزخند بزنند و بگویند: آخه من موندم توکار خدا!یه خل و چلی مثل این که هر دیقه حس وحالش عوض میشده چطور معلم ماشده؟ یا اینکه اگر دآنش آموزی سوالی بپرسد و ندانم چه میشود!ما که خودمان همچین دآنش آموز مودب و حرف گوش کنی نبوده ایم!چه توقعی می توانم از آنها داشته باشم؟ مطالبم را با احتیاط مینوشتم نکند روی کسی تاثیر بدی بگزارد... جایی خواندم که حتی باید مراقب حرف زدنت باشی.وقتی ماژیک ننوشت دیگر نمیتوانی بگویی این لامصب چرا نمینویسد! وقتی هـ پیام داد و گفت دیگر نمیتوانیم تربیت معلم را انتخاب کنیم اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که الان باید گریه کنم؟هوم؟ خلاصه این آرزو هم به صفحات تاریخ زندگی پیوست... فعلا مجبورم بگویم این جمله را...شاید بعدها اصلاحیه دفترچه آمد...ولی الان میگویم: دبیری خداحافظ   (: +بابت بودنت ممنونم ازت {میثم ابراهیمی}+مرسی خدا واسه همه چیزایی که دادی و ندادی...(: +یاحق...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

114

فاطمه.ک خیلی دروغگو بود.دروغ هایی میگفت آن سرش نا پیدا.شاگرد اول مدرسه آرزو بود و او میگفت معدلش بیست شده است.با تمام اینها دوست بودیم و دروغهایش را برای لحظه ای باهم بودن به جان میخریدیم.صورت کشیده و سبزه ای داشت.درمجموع بد نبود!تا زمانی که نخندیده بود!ینی وقتی میخندید وسی و نمیدانم چنددندانش دیده نمی شد!پدرش به تازگی بیکار شده بود و مادرش گفته بود اگر کار پیدا نکند دست فاطمه را هم می گیردو به اراک برمیگردند....ینی راستش را بخواهی نمیدانم اراک بود یا همدان...کلی روزنامه میخرید و می آورد و ازما می خواست هرکداممان چندتا به خانه ببریم و دور شغل هایی که پدرش بتواند انجام دهد با خودکار قرمز یک دایره بکشیم تا خودش تماس بگیرد...خوش هم فهمیده بود که جدایی چه عواقبی دارد...بعد از جشن تکلیفمان یک روز آمد مدرسه و گفت فائزه مرده است.هم خودش هم خواهرش هم مادربزرگش...طبق معمول همیشه که بعد از شنیدن خبر،چه خوب و چه بد میخندم!شروع کردم به خندیدن.این بار به این میخندیدم که این بشر چقدر  می تواند گستاخ باشد که دروغ های این چنینی بگوید...آن روز فقط او را دست انداختیم...وهی قسم و آیه می آورد که به جان مادرم راست می گویم آن ها همسایه مان هستند و فائزه مرده است...فردای آن روز در سالن ورودی مدرسه  یک میز گذاشته بودند و روی آن شمع و عکس جشن تکلیفمان...عکس فائزه با آن چادر لیموئیش...و دورش با یک ماژیک قرمز خط کشیده بودند...دوستانش گریه میکردند...ماهم که بچه بودیم...و چون فقط یک سال با فائزه همکلاسی بودیم وابستگی چندانی به او نداشتیم...آن روز با دوچرخه ام چندبار حیاط خانه مان را دور زدم.از این سر به آن سر میرفتم وبه فائزه میگفتم ببخشید که اذیتت کردیم!ببخشید که لباس های اتو نکشیده ات را مسخره کردیم...ببخشید.فاطمه.ک  دیگر به مدرسه مان نیامد.ظاهرا مادرش طلاق گرفته بود.گاهی به این فکر میکنم که آن همه دروغ گفت!یک بار که خواست راستش را بگوید چه حقیقت تلخی به دنیای کودکانه مان وارد کرد... +داستانک +نام خانوادگی فائزه یادم نیامد...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

113

درد و دل که میکنی ضعف هایت... دردهایت را میگذاری توی سینی و تعارف میکنی که هر کدامشان را که می خواهند بردارند... تیز کنند... تیغ کنند و بزنند به روحت... +تابستون زودتر بیا +یا حق...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

112

وقتی برای حرص خوردن دنبال بهانه باشی دیگر فرقی ندارد برای چه حرص میخوری... اگر دیروز با دوستانت در مغازه کفش فروشی آن خانوم 50 ساله که موهای رنگ شده اش یک وجب از به اصطلاح مقنعه اش بیرون بود و چادرش را کاملا بی میل به دنبالش میکشید میدیدی حتما بعد از دور شدن از آنجا ادایش را در می آوردید و می خندیدید که چطور برای مغازه دار عشوه می آمد.ومیگفت این کفش ها پرفکت هستند؟؟وبجای خط چشمهایش که او را شبیه جن زده ها کرده بود چشمانتان را ریز میکردید تا هرچه بیشتر شبیه او شوید!ولی ای دل غافل!چون بعدها شک خواهید داشت که دوستانتان یه او خواهند خندید یا نه!!!اصلا مگر پرفکت گفتن اشکالی دارد؟مگر خط چشم کشیدن اشکالی دارد؟هرکس عقاید خودش را دارد...ولی مطمئنم وقتی دل آدم حس کند چیزی منفی است یا مثبت درست حس کرده . خطا نیست...شایدهم مشکل اینها نباشد...بهانه های من برای نفرت از اینجا...شاید همین باشد
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

111

روی پیاده رو های کثیف راه میرفت... +ادامه مطلب گذاشتم...شاید بعضی ها مخالف نظراتم باشند...نمیخواهم تا صفحه را باز می کنند این متن را ببینند و... دو هفته ای میشد که کاملا به این نتیجه رسیده بود که خیلی ها از او متنفرند.مسخره اش میکنند.و آن تعداد کمی که نگاهش میکنند از روی ترحم است.می خواست این تبعیض ها را فریاد بزند.ولی به گوش چه کسی می رسید؟مدرسه شان در زیر زین یک فروشگاه قدیمی که دیگر شباهتی به فروشگاه نداشت قرار داشت.و نمای آن آجر فشاری بود...مثل فروشگاه های امروزی شیک نبود...خودش هم نمیداست چرا با اینکه دیگر فروشگاه نیست باز هم به آن می گویند فروشگاه...حتی بچه ها هم بجای مدرسه فروشگاه میگفتند...مدرسه تنها پناهگاهش بود...کسانی از جنس خودش در آن جا بودند...در بین آن ها زیباترین بود.هنوز 12 سالش بود ولی مادر بعضی از همکلاسی هایش او را برای پسر بزرگ خود مناسب می دیدند...در مدرسه مغرور بود و دست نیافتنی.ورودی مدرسه از انتهای آخرین پله ی زیرزمین شروع میشد...با یک پتوی کلفت دری برایش درست کرده بودند و درست مثل حمام عمومی بود...ولی همین که غرور دخترانه اش حفظ میشد کافی بود...شنیده بود در چندهفته گذشته یک دختر هم نوعش را دزدیده اند...و بعد از یک هفته در خیابان پیدایش کرده اند..خانواده اش نتوانستند شکایت کنند چون...میترسید از آن روزها...احساس عجیبی داشت.به فروزنده که صمیمیترین دوستش بود هم نگفته بود که از پسر طبقه بالایی همسایه روبه رویی خوشش می آید.میدانست آرزویی دست نیافتنی است.دور خیلی چیزهارا خط کشیده بود...دانشگاه...مدرسه دولتی...پسر همسایه...و هر روز به این فکر میکرد که جرمش چیست؟پدر و مادرش برای چه به اینجا آمدند؟واقعا گناه او چه بود که نادیده گرفته میشد؟ غیرقانونی بودن! +داستانک +موضوعات بهتری هم میتوانست به ذهنم بیاید!فعلا که این آمده است!یک درد از زبان دیگری... +گاهی به این فکر میکنم که یک فرد چقدر می تواند بدبخت باشد که از یک دختر12 ساله بترسد!(بی ربط به متن!)
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان