چرا نمیتونم خدای من

خستگیامون از زندگی کی تموم میشه؟چرا انسان ها دست از زندگی همدیگه برنمیدارن؟چرا من نمیتونم متنفر نباشم ازش

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مژدگانی

وقتی خبری ک منتظر بودی بشنویش هم خوشحالت نکنه یعنی دیگه خیلی خیلی به دنیا بی اعتماد شدی

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از غربت خود به تو شکایت می کنم

بیاید وقتی یه آدم خیلی سعی میکنه به زندگیش امیدوار باشه و وسط فرجه ها درست وقتی که امید به زندگی خیلی از انسان ها منفی میشه اون سعی میکنه خودشو سرپا نگه داره با غلتک از روی روحیه اش رد نشیم.خوشبینی یک تصمیه.من وقتی توی این موقعیت که واقعا برام خطرناکه و نزدیک مشروطیم سعی میکنم بخندم خب چرا باید یکی با یه نگاهش یا با یه حرفش باعث بشه که سه ساعت تماااام گریه کنم.و یه جمله ای توذهنم وول بخوره همش؟چرا حواسمون به هیچ چیز نیست؟قبول دارم اگر من واقعا خوشبین میبودم حرف کسی نمیتونست منو ناراحت کنه ولی خب تلاشم قابل تقدیر بود لااقل...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

حق من این نبود

تولدم رو تو ی سکوت خیلی محسوسی گذروندم.دانشگاه نرفتم.میخواستم تنها باشم.درس بخونم تلویزیون ببینم.خلاصه این که میخواستم آدمیزاد نبینم اون روز.منتظر هیچ پیامی نبودم.خیلی ها که قبلا بهم تبریک میگفتن نگفتن ولی من حتی ذره ای ناراحت نشدم.مدام توی ذهنم دنبال این ناراحت نشدنه بودم.گفتم شاید بزرگ شدن همین باشه.این که دیگه هیچ مناسبتی برات خاص نباشه.مهم نباشه.یه روز عادی تر از بقیه روزا برات به نظر بیاد.تا اینکه یه پیام اومد.تولدم رو تبریک گفته بود.شمارش رو پاک کرده بودم از گوشیم.ولی میشناختم کیه.یه پیام که درظاهر اگر کسی میدید میگفت واااای چقدر شما صمیمی هستین.ولی فقط من میدونستم چقدر ما دوریم.شاید خودش هم نمیدونست.گوشی رو پرت کردم دور و تاااا تونستم گریه کردم.بزرگ شدن زیادم آسون نبود.کشتن احساسات زیادم آسون نبود.من وانمود میکردم که برام مهم نیست.در واقع امسال از این که این فرد بهم تبریک گفته بود ناراحت بودم.گریه میکردم و بلند بلند حرف میزدم.اون حق نداشت تولد منو تبریک بگه.اون خواسته یا ناخواسته سه سال از عمر من رو خاکستری و سیاه کرده بود.و بازم داره ادامه میده...گریه ی عجیبی بود بعدش حس میکردم از هیچکس متنفر نیستم.کاش ادامه داشت این حس...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

نمیتونم این بحث رو جلو تو بازش کنم

و قسم به همه ی درد نوشته هایی که اینجا نوشتم و هیچوقت گزینه ذخیره و انتشار زده نشد...

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

برف میباره تو زندگیم

آب خونه قطع بود.دستم بوی مخلوط پیاز و سیب زمینی میداد.دستمو ک نزدیک صورتم میبردم میخواستم بالا بیارم.یه حالت نکبت بدی گرفته بود کل وجودمو.میخواستم کل زندگیمو بشورم.یه مسواک کهنه بردارم مغزمو بسابم.آب که قطع بود انگار زندگی من هم قطع شده بود و گردو خاک گرفته بود.یه جاهایی لجن بسته بود.پست 12 آبانمو که خوندم یادم افتاد پارسال این موقع ها ازم یه سوالی پرسیده بود.پارسال 6 دی بود.گفت تا حالا عاشق شدی؟بهس جواب داده بودم خیلی درد داره عشق...الان اگر ازم بپرسه میگم عشق نه تنها برای تو درد آور میتونه باشه میتونه برای دوستت که فراموشش کردی به این راحتی هم زجر آور باشه...چه دنیای بدی که عاشق شدن اون یعنی تنهایی من...

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

ای به دل آشنا تا که هستم بیا

رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

کی میشه این یه ماه زودتر بگذره

دلم خیلی گرفته بیشتر استرسه فکر کنم.از 18 دی امتحانام شروع میشن و ترم خیلی خیلی سختی دارم...درسای تخصصی سنگین با وقت کم...بدون مطالعه خدای من...برام دعا کنید

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان