تولدم رو تو ی سکوت خیلی محسوسی گذروندم.دانشگاه نرفتم.میخواستم تنها باشم.درس بخونم تلویزیون ببینم.خلاصه این که میخواستم آدمیزاد نبینم اون روز.منتظر هیچ پیامی نبودم.خیلی ها که قبلا بهم تبریک میگفتن نگفتن ولی من حتی ذره ای ناراحت نشدم.مدام توی ذهنم دنبال این ناراحت نشدنه بودم.گفتم شاید بزرگ شدن همین باشه.این که دیگه هیچ مناسبتی برات خاص نباشه.مهم نباشه.یه روز عادی تر از بقیه روزا برات به نظر بیاد.تا اینکه یه پیام اومد.تولدم رو تبریک گفته بود.شمارش رو پاک کرده بودم از گوشیم.ولی میشناختم کیه.یه پیام که درظاهر اگر کسی میدید میگفت واااای چقدر شما صمیمی هستین.ولی فقط من میدونستم چقدر ما دوریم.شاید خودش هم نمیدونست.گوشی رو پرت کردم دور و تاااا تونستم گریه کردم.بزرگ شدن زیادم آسون نبود.کشتن احساسات زیادم آسون نبود.من وانمود میکردم که برام مهم نیست.در واقع امسال از این که این فرد بهم تبریک گفته بود ناراحت بودم.گریه میکردم و بلند بلند حرف میزدم.اون حق نداشت تولد منو تبریک بگه.اون خواسته یا ناخواسته سه سال از عمر من رو خاکستری و سیاه کرده بود.و بازم داره ادامه میده...گریه ی عجیبی بود بعدش حس میکردم از هیچکس متنفر نیستم.کاش ادامه داشت این حس...