شنبه ۴ دی ۹۵
آب خونه قطع بود.دستم بوی مخلوط پیاز و سیب زمینی میداد.دستمو ک نزدیک صورتم میبردم میخواستم بالا بیارم.یه حالت نکبت بدی گرفته بود کل وجودمو.میخواستم کل زندگیمو بشورم.یه مسواک کهنه بردارم مغزمو بسابم.آب که قطع بود انگار زندگی من هم قطع شده بود و گردو خاک گرفته بود.یه جاهایی لجن بسته بود.پست 12 آبانمو که خوندم یادم افتاد پارسال این موقع ها ازم یه سوالی پرسیده بود.پارسال 6 دی بود.گفت تا حالا عاشق شدی؟بهس جواب داده بودم خیلی درد داره عشق...الان اگر ازم بپرسه میگم عشق نه تنها برای تو درد آور میتونه باشه میتونه برای دوستت که فراموشش کردی به این راحتی هم زجر آور باشه...چه دنیای بدی که عاشق شدن اون یعنی تنهایی من...