نفرین یک جسد (۲)

تو این یک سال نبودنت,روزای اول خوابم نمیبرد...قیافت جلو چشمم بود وقتی که از یه طناب آویزون بودی.میدونم خیلی وحشتناکه خودتم اون لحظه ترسیدی حتما.تو این یک سال نبودنت یه سوال تو ذهنم بود همش که تو چرا؟تو که همه ی مارو تو روزای سخت سرپا نگه داشتی بعد خدا تو بودی که حمایتمون کردی.تو چرا؟این سوال ها کمرنگ بودن...تا اینکه ۳۰ دی شد.چهار روز قبل از خداحافظی نچندان دلچسبت با ما.تولد دخترت بود.هرچند از ما خوشش نمیاد الان ولی دلم آتیش گرفت وقتی فک کردم تو نیستی براش تولد بگیری دایی...

۵ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان