همین نصفه شبی یاد پدربزرگ هایم افتادم!برای اولین بار بعد از چهار سال و نیم دلم برای "بابابزرگ" تنگ شد.خیلی خیلی تنگ شد.یادم افتاد آن لحظه که خبر مرگش را با تلفن به ما دادند، من و مامان خانه عمه بودیم.من کنار عمه نشسته بودم او روی پاهایش میزدو دوتایی گریه میکردیم...در راهِ رفتن به خانه بابابزرگ ،مامان و خواهر و دختر عمه خواب بودند.شوهرعمه رانندگی میکرد منو عمه سرمان را به شیشه تکیه داده بودیم.دیگر گریه هم نمیکردیم.بعد از آن دیگر گریه نکردم برایش.هیچوقت.چون دلتنگ نبودم.این ها را نوشتم چون دیگر به حافظه ام اعتمادی ندارم...دلم بابابزرگ خواست ولی نبود.یادم افتاد وقتی خبر مرگ بابابزرگ را شنیدیم برای اطمینان زنگ زدیم به بابا.بابا نتوانست خبر را تایید کند و های های گریه کرد.بابایی که خیلی زیاد نمیخندید ولی هیچوقت گریه هم نمیکرد،گریه کرد.بعدها گفتم بابا چرا گریه کردی؟گفت :بابام بود....قانع شدم!دلم بابابزرگ را خواست ولی نبود...یادم افتاد یک پدربزرگ دیگر دارم.با این که جای خالی بابابزرگ همیشه خالی می ماند ولی باید یادم بماند که آقاجون را دارم هنوز....آقاجونی که سالی شاید جمعا ده جمله با هم حرف نزنیم...ولی بهترین پیرمرد و پدربزرگ دنیاست...