این فصل را با من بخوان...

پنهان کاری هایمان دوباره شروع شده است.روزهای پرکاری را میگذرانیم.روزهایی که وظیفه ی خطیر دروغ گویی بردوشمان است و اسمش را گذاشته ایم نگفتن حقیقت.واز آن جایی که من از این سوراخ بارها گزیده شده ام همان دروغ گویی خطابش میکنم.   مادر بزرگ بارگذشته من طعمه دروغشان شدم والبته توهم بی نصیب نبودی ولی حقیقت  را میدانستی تا حدودی...مادربزرگ دلم برای خراش های صورتت میسوزد.مرا ببخش که عاشقت هستم و نمیتوانم بگویم حقیقت را...دلم برای زخم های دست مادر هم میسوزد...مادربزرگ تو هیچ وقت هیچ وقت اینجارا نمیخوانی.تو فارسی متوجه نمیشوی.واگر کسی برایت این هارا ترجمه کند یک مشت احساس بی منطق تحویل خواهی گرفت.من میدانم تو 38 سال از من بزرگتر هستی ولی باور کن من هم بیشتر از تو نه ولی کمتر از تو پوست کلفت نکرده ام...من حالم خیلی بد است و تمامی پیام های وایبرو کوفت و زهرمارم بدون علامت پرسشی تعجبی وحتی نقطه است...درواقعیت هم کسی نمیتواند بداند چه میگویم و چه میخواهم...مادربزرگ من و تو حالمان خوب است و من نه پسرم را از دست داده ام نه مادرم را نه برادرم را...وحتما حال من بهتر از توست..امروز نقطه ی شکسته مان را پیوند زدیم...آمدم بغلت کردم ودر آغوش هم زاااااار زدیم.من حالم خوب است اما تو باور نکن.تو حالت خوب نیست ومن هم یقین دارم که شکسته تر شده ای و حتی بعد از افشای حقیقت شکسته تر شوی شاید.مادربزرگ من نمیخواهم تعیین تکلیف کنم برای خدا ولی نمیدانم دلت تاب می آورد یا نه...بخاطر من و ما قوی باش...آخ مادر حالم خراب است و تو فقط حال مادربزرگ را درک میکنی و این برایت مهم است که حالش خراب نشود.ولی تا کی؟تا کجا؟مادر تو یک آدم با سیاست هستی که احساسات ندارد شاید...تو مرا دوست داری ما را دوست داری اما احساست زمخت شده است.این خیلی بداست.من هم اینگونه میشوم روزی...مادر کاش هنگام روبوسی با مهمان ها در گوششان پچ پچ نکنی که چیزی درباره مرگ او نپرسند...مادر به من دروغ گفته اید چندسال پیش و نتیجه اش را به چشم دیده اید.با دل این پیرزن نکنید این کار را...وای حالم خیلی بدتر از بد است.فکرم کار نمیکند و کلمات جاری می شوند.اما چگونه؟ این بار نتوانستید من را فریب دهید.من خیلی زود خبر را شنیدم.زنگ زدم ب بابا.گفتم چرا مرد؟گفت چرا ندارد همه میمیرند.پدرجان من میدانم تو آدم با احساسی هستی پس چرا خودت را پشت یک دیکتاتور مستبد پنهان کرده ای...مهم نیست.من دلم نمیخواهد مادربزرگ برود...همین.خودتان میدانید وخودتان.دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است.اما دلتنگی فقط غصه دارد.من غصه دارم.دلم خوش بود روز آخر امتحانات به سمت خانه پرواز میکنم.اما کو پرواز...شبها خواب ندارم و تصویر یک جسد که اتفاقا خیلی هم دوستش داشتم و دلتنگش بودم مدام مقابل چشمم است.مرا صدا میزند ومن تا صبح نمیخوابم.شاید این است مفهوم "نفرین یک جسد"
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان