در امتداد جاده های خیس

دستانم طوری یخ زده اند که حتی نمیتوانم حرکتشان دهم تا دستکش بپوشانم یا در جیب پالتو فرو کنم... اختیار چادرو کیف هم از دستم خارج شده است... این ها را وقتی فهمیدم که دیگر از فکر وخیال بیرون آمده بودم... کتاب ادبیات در دستم بود عرض خیابان را رد کردم احتمالا با دیدن من و آن کتاب پیش دانشگاهی میگفتند که چند سال تجدید شده ام!!! کارم همین است!فکر کردن به اینکه دیگران چه میگویند... فک کردم به اینکه خدا خودش قولش را به من داده... فک کردم به اینکه حتی اگر پدر زیر قولش بزند خدا نمی زند... فکر کردم به اینکه چرا من درس نمیخوانم این روزها؟ رسیدم جلوی در... صدای اف اف که نمیدانم زینگ بنویسم یا چه!خودتان تصورش کنید!-کیه؟-منمتق در باز شدو دوباره پله ها را چهارتایکی بالا رفتم وسایلم را پرت کردم گوشه ی اتاق و خزیدم زیر پتو...  کی تمام میشود این همه یک نواختی؟ اینکه سر ساعت یک بیایم نهار خواب وبیدارشدن و غر زدن به جان مادر و چپ چپ نگاه کردن به خواهر و وقتی پدر آمد دختر ساکت و گوشه گیر بودن کی تمام میشود؟ دیگر سفر هم رنگ و بویی ندارد برایم... رفته بودیم عروسی یک بنده خدایی و بعدش بی بی زهرا به رحمت خدا رفت و بعدهم سرجمع سه روز نشده برگشتیم...ای بابا...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان