124

این یک قسمت از رمان مورد علاقه ام است...نمیدانم ازچندنفر وچندین بار ازهرکدام خواهش کردم که این رمان را بخوانند و همه عذری آوردند...درحالی که وقتی سال گذشته م این رمان را معرفی کرد سریع خواندمش...رمان تلخی است واین پست که درآن یک قسمت از آن را نوشته ام به نظرم تلخ ترین قسمتش است... شب با صدای گریھ ی ضعیفی بیدار شدم ، فواد بھ حالت سجده نشستھ بود و می گریست . چراغ خواب را روشن کردم ، صورتش رنگ پریده و سپید شده بود . دستم را مشت کرده و روی قلبش فشردم اما اینکار ھم او آرامش نکرد . بھ شدت نفش نفس می زد ، پنجره را باز کرده و او را کنار آن نشاندم ، اما باد وحشیانھ بر صورتش می کوبید . آن قدر تب داشت کھ ھیچ چیز نمی توانست از حرارت آن کم کند ، بی اختیار اشک ریختھ و تلاش می کردم خونسرد باشم . بھ تخت برگشتم و او را روی پاھایم خواباندم . اصلا وزنی نداشت و من سنگینی اش را احساس نمی کردم ، بھ سختی برایش لالائی خواندم تا بخوابد . او می خواست آرام باشد اما از شدت درد نمی توانست مانع فرو چکیدن اشک ھایش بشود و از اینکھ من نگرانش شده بودم ، بیشتر پریشان شده بود . دست ھایش را بر روی سرش می فشرد و نالھ می کرد . لحظھ بھ لحظھ بر بی تابی اش افزوده می شد ، فریاد زدم : پدر بیا فواد     ... سر انجام بھ بیمارستان رسیدیم و او را بھ سرعت وارد اتاق عمل کردند. پس از دقیقھ ای پزشک از اتاق خارج شد ، گمان کردم کاری دارد کھ باید پیش از عمل انجام بدھد اما او مستقیما بھ سوی ما آمد و گفت : متاسفم . پدر بازوی دکتر را فشرد و گفت: یعنی چھ؟ - پیش از اینکھ او را بیھوش کنیم تمام کرد . منگ و داغ بودم . کودکی کھ از ھمان لحظھ ی اول تولد درد کشید و پس از مدتی کوتاه در حالیکھ درد می کشید جان سپرد. اصلا چھ کسی می توانست جسم بدون وزن او را زیر خاک دفن کند؟ من وارد اتاق شده و در سکوت بھ چشمان بستھ ی فواد خیره شدم .       وقتی بھ خانھ رسیدیم ،کنار پدر روی کاناپھ نشستم، ھوا تاریک و روشن صبح بود. اولین طلوع خورشید بدون فواد ، مگر ممکن بود! این اولین ساعاتی است کھ فواد بیرون از خانھ سپری می کند . دیگر بھ جای گریھ ، ھر سھ با بھت بھ جای خالی او نگاه می کردیم ، وقتی چھار دست و پا در تمام خانھ می چرخید و با دیدن ھر کسی ، دستش را بلند می کرد تا در آغوشش جای بگیرد . نھ فریادی ... نھ حرفی.. نھ زمزمھ + +++++++++++++ مادر یک روز تمام خوابید و وقتی چشمانش را گشود ، دید کھ من و پدر کنار تختش نشستھ ایم . اما چشمان مادر دیگر ھمانند گذشتھ نبود خستگی تا بی نھایت چشمانش بھ چشم می خورد . بھ چشمان گود رفتھ اش نگاه کرده و گفتم: بھتری مادر؟ چیزی نگفت ، فقط نگاھم کرد ، نگاھی کھ با ھمیشھ متفاوت بود. پدر سرفھ ای کرد و مادر را متوجھ ی خودش کرد . مادر بھ او ھم نگاه کرد و عجیب اینکھ چیزی در نگاھش تغییر نکرد ، او بھ تمام اتاق و دیوار ھا ھم ھمین گونھ نگاه کرد کھ بھ من و پدر و سرانجام بھ سقف خیره شد و لبخندی بر لبانش نقش بست . صدایش زدم اما جوابی نداد ، گمان کردم مادر در رویای زیبایی فرو رفتھ و حضور ما را از یاد برده است اما وقتی مریم وارد اتاق شد و با گرفتن نبض مادر خبر مرگ او را اعلام کرد فھمیدم تنھا ترین شده ام
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان