چهارشنبه ۹ مرداد ۹۲
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس کی خبر یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکنم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
برتن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین مزل نهادی پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه میسوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
+خیلی ناراحتم.خیلی ):
+شعر " دود می خیزد" از سهراب سپهری