جمعه ۸ آذر ۹۲
درد و دل که میکنی ضعف هایت...
دردهایت را میگذاری توی سینی و تعارف میکنی
که هر کدامشان را که می خواهند بردارند...
تیز کنند...
تیغ کنند و بزنند به روحت...
+تابستون زودتر بیا
+یا حق...
چهارشنبه ۶ آذر ۹۲
وقتی برای حرص خوردن دنبال بهانه باشی دیگر فرقی ندارد برای چه حرص میخوری...
اگر دیروز با دوستانت در مغازه کفش فروشی آن خانوم 50 ساله که موهای رنگ شده اش یک وجب از به اصطلاح مقنعه اش بیرون بود و چادرش را کاملا بی میل به دنبالش میکشید میدیدی حتما بعد از دور شدن از آنجا ادایش را در می آوردید و می خندیدید که چطور برای مغازه دار عشوه می آمد.ومیگفت این کفش ها پرفکت هستند؟؟وبجای خط چشمهایش که او را شبیه جن زده ها کرده بود چشمانتان را ریز میکردید تا هرچه بیشتر شبیه او شوید!ولی ای دل غافل!چون بعدها شک خواهید داشت که دوستانتان یه او خواهند خندید یا نه!!!اصلا مگر پرفکت گفتن اشکالی دارد؟مگر خط چشم کشیدن اشکالی دارد؟هرکس عقاید خودش را دارد...ولی مطمئنم وقتی دل آدم حس کند چیزی منفی است یا مثبت درست حس کرده . خطا نیست...شایدهم مشکل اینها نباشد...بهانه های من برای نفرت از اینجا...شاید همین باشد
يكشنبه ۳ آذر ۹۲
روی پیاده رو های کثیف راه میرفت...
+ادامه مطلب گذاشتم...شاید بعضی ها مخالف نظراتم باشند...نمیخواهم تا صفحه را باز می کنند این متن را ببینند و...
دو هفته ای میشد که کاملا به این نتیجه رسیده بود که خیلی ها از او متنفرند.مسخره اش میکنند.و آن تعداد کمی که نگاهش میکنند از روی ترحم است.می خواست این تبعیض ها را فریاد بزند.ولی به گوش چه کسی می رسید؟مدرسه شان در زیر زین یک فروشگاه قدیمی که دیگر شباهتی به فروشگاه نداشت قرار داشت.و نمای آن آجر فشاری بود...مثل فروشگاه های امروزی شیک نبود...خودش هم نمیداست چرا با اینکه دیگر فروشگاه نیست باز هم به آن می گویند فروشگاه...حتی بچه ها هم بجای مدرسه فروشگاه میگفتند...مدرسه تنها پناهگاهش بود...کسانی از جنس خودش در آن جا بودند...در بین آن ها زیباترین بود.هنوز 12 سالش بود ولی مادر بعضی از همکلاسی هایش او را برای پسر بزرگ خود مناسب می دیدند...در مدرسه مغرور بود و دست نیافتنی.ورودی مدرسه از انتهای آخرین پله ی زیرزمین شروع میشد...با یک پتوی کلفت دری برایش درست کرده بودند و درست مثل حمام عمومی بود...ولی همین که غرور دخترانه اش حفظ میشد کافی بود...شنیده بود در چندهفته گذشته یک دختر هم نوعش را دزدیده اند...و بعد از یک هفته در خیابان پیدایش کرده اند..خانواده اش نتوانستند شکایت کنند چون...میترسید از آن روزها...احساس عجیبی داشت.به فروزنده که صمیمیترین دوستش بود هم نگفته بود که از پسر طبقه بالایی همسایه روبه رویی خوشش می آید.میدانست آرزویی دست نیافتنی است.دور خیلی چیزهارا خط کشیده بود...دانشگاه...مدرسه دولتی...پسر همسایه...و هر روز به این فکر میکرد که جرمش چیست؟پدر و مادرش برای چه به اینجا آمدند؟واقعا گناه او چه بود که نادیده گرفته میشد؟
غیرقانونی بودن!
+داستانک
+موضوعات بهتری هم میتوانست به ذهنم بیاید!فعلا که این آمده است!یک درد از زبان دیگری...
+گاهی به این فکر میکنم که یک فرد چقدر می تواند بدبخت باشد که از یک دختر12 ساله بترسد!(بی ربط به متن!)
پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۲
مادرش سوزن میزد.او هم عاشق خریدن لاک و شال های رنگی رنگی بود.ولی مادرش هیچ وقت توی هفته بیشتر از 2 تومن پول کف دستش نمی گذاشت.برای همین تصمیم گرفته بود کفش بگیرد و سوزن بزند...
نمیدانم هفته ای چقدر پول در می آورد اما زیاد ناراضی به نظر نمی رسید.همیشه از زندگی مرفه و تخیلی گذشته اش میگفت و من به این فک میکردم که چطور یک شبه اوضاعشان انقد بهم ریخته است...
توی کو چه ی ما مستاجر بودند ولی با همه همسایه ها جور بودند...
برادر دومش قرار بود به زودی به دنیا بیاید.کلی ذوق داشت.از دلش چه بگویم...می توانست درباره ی همه ی پسرها نظر بدهد درباره تیپشان...من هم منگ می ماندم!حتی با پریسای زهرا خانوم اینا هم که دوست بود بنظرم از امیر برادر پریسا خوشش می آمد...
با همه ی تناقض هایش تنها کسی بود که وقتی فهمید قرار است بروم گریه کرد
حتی مادرش هم گریه کرد...
نمیدانم شاید اخلاق های دیکتاتورانه ی من آن موقع ها خودش را نشان نداده بود...چون او همیشه دوستم داشت...
وقتی دستم شکسته بود آمد و تمامی تمرین های ریاضی ام را با خط خرچنگ قورباغه اش نوشت...
دو سال پیش که شوهرش دادن!!!و زنگ زدم تبریک بگویم گفتم دوستش داری؟بغض کرد وگفت:بعدا میگم...
او هیچکدام از آرزوهای من را نمی دانست ولی من آرزوهای اورا می دانستم
دوست داشت از گوشی های من داشته باشد...با یه سیمکارت مستقل.تا مجبور به قایم کردن گوشی اش نباشد...از همه مهمتر دوست داشت دختر خانواده ی ما باشد...این آخری را اصلا درک نمی کردم...
آخرین باری که دیدمش یک هفته مانده به عروسیش بود...تا من را دید زد زیر گریه...گفت تو رو خدا برای عروسی بمون...
خیلی شکسته بود ولی من هم از او بهتر نبودم...
بچه پایین شهر بودن هم عالمی داشت برای خودش...عالمی پر از خاطره...پرازآرزوها وامیدها...
+داستانک
يكشنبه ۲۶ آبان ۹۲
در این فکر بودم
که کاش الان یک خانه داشتم
دیوارهایش را اگر مادرم میگذاشت رنگ قالب وبلاگ کنم...
روی دیوارهایش شعرهای سهراب بنویسم
و روی سقفش نوشته های خودم با خط درشت
هر روز یک نوشته
سقفش طوری باشد که خود به خود بعد از خوابیدن من پاک شود
چون گاهی اوقات بعد از نوشتن احساس پشیمانی میکنم...
هرشب یک پتو بیندازم وسط خانه
وخیره به سقف نوشته هایم را بخوانم
با صدای بلند
همین موزیک le moulin که الان روی وبلاگ درحال پخش است
موسیقی متن نوشته هایم باشند
حس کنم یک مجری رادیو هستم
پریسا میگوید اگر مجری رادیو بشوی حقوق کمی خواهی گرفت
خب بگیرم.ولی دوس دارم دبیری و گویندگی رادیو را حتی شده برای یک روز تجربه کنم
بگویم: ببندگان عزیز ممنونم که...
یادم بیفتد در برنامه رادیویی باید بگویم شنوندگان عزیز وغش غش بخندم
شنوندگان عزیز ممنونم که تا این ساعت از شب همراه ما هستید...
اسم تمامی دوستانم که دلم میخواهد خبری از آن ها داشته باشم را بخوانم
وبگویم که به برنامه تخیلی ام پیامک داده اند
در و دیوار ها را به شنیدن یک موسیقی بی کلام دعوت کنم وبروم سر وقت ویلن ام
حس کنم زیبا مینوازم...
بعد هم با همه خداحافظی کنم و بگویم فرداشب همین جا منتظرتون هستم...شب خوش
بخوابم و فردا صبح زود ساعت هفت ونیم سر کلاس 101 که زنگ اول شیمی دارند باشم...
+یک سری آرزو در ابعاد تخیلی-واقعی
+اینکه نگفتم اتاق گفتم خانه دلیل دارد...
+یا حق...
جمعه ۲۴ آبان ۹۲
زمانی شده که مردم دنبال هر چیزی برای تمسخر هستند...
من هم شدم قاطی آن ها...
+ناراحت نباشا!مردم عادتشونه به یچیزی گیر بدن.حالا بری دانشگا همه به قد بلندت حسودی میکنن
- مگه چی میگن دربارم؟!
+ هیچی همینجوری گفتم!!!
قبلا هم تافته جدا بافته ای نبودم...
ولی حداقل سکوت میکردم...
تغییرات 180 درجه ای من از هفته پیش شروع شده است...
+ میگن ... میخواد از شوهرش طلاق بگیره
-اونا از اول هم وصله هم نبودن!!!
و مثل طوفانی که فیلیپین را ویران کرد قرار است ویران کند...
هرکس.هرچه سد راهم باشد...
شاید هنوز کسی متوجه نشده است
ولی به زودی خواهند فهمید...
که شوخی وتمسخر ...
تحقیر و چاپلوسی...
با گروه خونی ام سازگارنیست...
مگر نمیگویند دیکتاتورم؟بگذارید باشم تا حرفشان دروغ نشود...
- بهم میگن یه دنده ای!
+ راس میگن!
- خاله!!!
گاهی یک یا دونفر میتوانند آینده و یک عمــِر انسان را تحت تاثیر قرار دهند...
الان اصلا برایم مهم نیست که فردا امتحان گسسته دارم یا زبان...
چون همان یکی دو نفر خوب کارشان را کرده اند...
مکالمات احتمالی من و بابام:
- دبیری فرت! ترجیح میدم مهندس بیکار باشم
+سکوت..
البته این ها احتمالی هستند...ولی احتمال هم امکان دارد اتفاق شود
+تصمیمام فقط در دو صورت عوض میشن.یکی خواست خدا.یکی هم بعد مشورت!
+خدایا شکرت که کم مونده...
+مدرسه و بعضیا!
+بدون فک کردن به نتیجه دارم درس میخونم...ولی خوب میشم!با کارایی که قراره بکنم
+اینارو اینجا مینویسم تا بعدها بخونم...هر کدوم از این دیالوگ ها کافیه تا کل اون روز زنده بشن...اینارو نمینویسم که بگن جلب توجه میکنی!!!
+اگه حس کنم اینجوریه رمز دار مینویسم و کامنت هارم میبندم...چون نمیخوام آدرس رو عوض کنم
+عکسهای ادامه مطلب حیاط مادربزرگ...
+یا حق...
جمعه ۱۷ آبان ۹۲
بعضی وقتها هم وقتی به خدا قولی میدی
دیگه نمیشه بزنی زیرش
چون این وسط امام حسین هم قراره واسطه بشه...
خدایا به حق امام حسین به حرمت حضرت زینب کمکمون کن شرمنده نشیم...
+منم اشک چشام خون دلم آقا کمک کن/میخوام دردا از این خونه برن آقا کمک کن/منم گمراهمو غرق گناهم /میخوام یه قول مردونه بدم آقا کمک کن...
+برنامه شیرخوارگان حسینی خیلی خوب بود...خیلی...
+التماس دعا
+یا حق...
چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۲
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیده اش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا، یار باد،
مویش افشان، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم- لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
"جلوه ا با بوی خاک آمیخته."
رود، تابان بود وموج صدا:
"خیره شد چشمان ما در رود وهم."
پرده روشن بود، او تاریک خواند:
"طرح ها در دست دارد دود وهم."
چشم منبر پیکرش افتاد، گفت:
"آفت پژمردگی نزدیک او."
دشت: دریای تپش، آهنگ، نور.
سایه می زد خنده ی تاریک او.
+به مناسبت محرم!به حرمت امام حسین +قول وقرار با خدا
+بعضیا بدون اینکه بخوان حالمو بهم میزنن با حرفاشون...شایدم میخوان...احترام بزرگتر هم حالیشون نیست!!!خدارو شکر که دیگه کم مونده...
+یا حق...
جمعه ۱۰ آبان ۹۲
باران
اضلاع فراغت را می شست.
من باشن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
یک سفره ی مانوس
پهن بود.
چیرزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه ی انگور
روی همه ی شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم می کرد.
دیدم که درخت، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود.
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
دنبال
کرد.
اما
ای یاس ملون!
+ یک جای زیبا {اینجا} و باز همون جا {اینجا} کومه {اینجا} پرنده ها {اینجا} و کتاب عزیزم {اینجا}
+دلم خیلییییییی زیاد برای برنامه ی رادیویی تهران در شب تنگ شده!
+ این همه بخون آخرشم...
آدم یکم اجتماعی باشه خوبه واللا!دفترچه سوال رو دیر میدن و زود میگیرن مثل... رفتار میکنن!انقد جیغ مزنن سرت سردرد میگیری!یه سره غر میزنن بعدشم حالا هی توضیح بده ترازت چرا گند اومده!خودت باور میکنی که کسی هم باور کنه!؟
دوشنبه ۶ آبان ۹۲
یک روز دوشنبه باشد
پاییز هم باشد...
آبان هم باشد
6آبان مخصوصا...
و یاد سال گذشته بیفتی...
ندانی که پشیمانی یا نه
مخصوصا با اتفاقات جدیدی که میفتد
و هر لحظه انتظار اتفاق جدیدی را بکشی
دلت بخواهد کسی بپرسد خوبی؟
بگویی نه و او بگوید درغگوی خوبی نیستی
که بایستد جلویت
دووووووست باشد!نه دوست نما!
ترس پنج شنبه و جمعه ها مرا دیوانه میکند
متنفرم از همه ی روزهایی که باید در خانه مادربزرگ باشم...
تک وتنها
و کاش میفهمیدند...
شاید من هم خیلی چیزهارا نفهمیدم و کوتاهی کردم در حقشان
ولی محال است کوتاهی های آن ها را ببخشم...
+همه چیز رو میخوام تغییر بدم.به جز دوتا!
+19ماه و دو روز همچنان من هستم
+چرا تو همه ی فیلم ها تو گروه تدارکات یکی هست که اسمش مهدی ٍ؟
+موقع جاروبرقی کشیدن بلند بلند فک میکنم.دیگه نباید جاروبرقی بکشم...میترسم فکرمو بخونن و بدونن ولی کاری نکنن...
+یا حق...