جمعه ۱۳ دی ۹۲
اصلا هم جای تعجب ندارد
وقتی این موقع شب هنوز بیدارم...
حالا یا درس میخوانم یا فکر امتحان فردا را میکنم مساله چندان مهمی نیست...
درهرحال هردویشان شده اند بلای جان...
یک قانونی که من درآوردی می باشد میگوید آدم نمیتواند بیش از 14 ساعت بیداربماند...
و یک قانون دیگر میگوید آدم نمیتواند حتی یک ثانیه بیشتر از پنج ساعت در روز مطالعه درسی داشته باشد...
برای کنکور...
خب من با این قوانین که گوشه ای از زندگی ام را ساخته وکارهایم را تحت تاثیر قرارداده اند
شدیدا به دنبال تشاتی جایی هستم که نه خبری از امتحان تحلیلی ساعت 9 صبح باشد...
نه دیفرانسیل هفته بعدی
و نه کنکور در 5تیر...کسی سراغ دارد چنین جایی؟؟
جایی که از لحاظ زمانی 6ماهی جلوتر از تاریخ الان باشد...
+چقد مسخره...
+شب زنده داری برای امتحان تحلیلی...
+اگه کسی حس میکنه من تو لینکاش اضاقی ام چون نظر کپی شده که همه این روزا برا هم میزارن نمیزارم براش لطفا من رو پاک کنه.من وقتی نظر میدم که بخونم مطلبی رو...حالا اگه دیرخوندم یا وقت نشده معذرت میخوام...
+یا حق...
چهارشنبه ۱۱ دی ۹۲
دریچه ی باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است.
اما، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پراست.
درچشم پرنده قطره ی بینایی است:
ساقه به بالا می رود.میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک است.
نور، آلودگی است.نوسان، آلودگی است.رفتن، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتو میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم، هوا را می شکند:دریچه ی قفس بی تاب است.
+تقدیم به بهترین بهترین
+به جان میخریم همه چیز ها را برای فرار از نا امیدی...
همه تحقیرها را...کاستی ها را...فقط بیا نا امید نباشیم...تا آن روز...
+زندگی باور می خواهد...تا وقتی سختی ها به تو سیلی زدند یک امید از ته قلب به تو گوید: خدا هست هنوز...
+یا حق...
+پیشنهاد
سه شنبه ۱۰ دی ۹۲
نفس کشیدن برای هدفت خیلی ارزش دارد تا زمانی که هدفت هم به تو نزدیک شود...
الان حالم از تمامی نصیحت های دنیا حتی آن هایی که زمانی از زبان خودم خارج شده اند به هم میخورد...
بد حالی است لعنتی...خیلی بد...
چه خوب که بعضی ها نمیخوانند اینجا را...
بقول یکی از بازیگران یادآوری که نه اسمش را در فیلم میدانم نه اسم خودش را: اگه زنده موندیم از خوش شانسی خودمونه نه از خوبی دنیا...
دعا کنید حال همگیمان خوب شود...
ببخشید که فضای اینجا زیادی غمگینه
جمعه ۶ دی ۹۲
این شب لعنتی کلی غم دارد...
بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته ام که غم های خودم کافی که نه...زیاد هم هست
آخر چرا من باید با مردن همسر بنیامینی که یادم نمی آید آخرین آهنگش را کی شنیده ام غمگین شوم
برویم سراغ آرشیو آهنگ های بنیامین و آن آهنگی که میگوید:چشام به راه جاده ها سواره هاپیاده ها میرفتن و میومدن اما نبودن مال من...
فکر کنم الان او این آهنگش یادش می آید؟
یا باشنیدن خبری از سبا سرو گردنم درد بگیرد و عصبی شوم...
برای هانیه ی عزیزم نمیدانم چه بنویسم...7سالی هست ندیدمش...حتی آن بار که سبا پرسده بود فلانی را یادت هست؟گفته بود نه
من که قیافه اش قشنگ یادم است...حتی صدایش...
نمیدانم چه بگویم که برای قلب داغ دیده اش مرهمی باشد
چه میتوانم بگویم وقتی حتی تصور شرایط پیش آمده محال است...
این شب لعنتی کلی غم دارد...
پنجشنبه ۵ دی ۹۲
این پست تقدیم به خودم...
اولین باری که شعر خواندن را یاد گرفتم 2.5 سالم بود...
اولین باری که قرآن حفظ کردم 4 سالم بود...
اولین باری که یادم می آید مادرم من را با عصبانیت غیرقابل کنترل زد 6 سالم بود...وقتی تنها از مهد به خانه آمدم و او همه جا را دنبال من گشته بود...
اولین باری که رفتم مدرسه مانتو شلوارم هنوز حاضر نبود و بلوز و شلوار نقره ای پوشیده بودم...
کسی نمیدانست ابتدایی هستم یا مهدکودکی...از بس ریزه میزه بودم!
اولین دوست مدرسه ایم فائزه بود...بغل دستی ام بود و وسواس داشت...هر زنگ میز را با یک بطری آب میشست...
بعدها من رفتم و پیش مارال نشستم...
اولین باری که معلمم من را زد 7 سالم بود...
اولین باری که فهمیدم ممکن است بچه ها هم بمیرند 9 سالم بود...وقتی فائزه مرد
اولین باری که فهمیدم زندگی همین دنیای بچه گانه نیست 10 سالم بود...وقتی کل سیم کشی خانه مان سوخت...ربطش را نمیدانم!
اولین باری که از شوق گریه کردم 12سالم بود...وقتی نمونه دولتی قبول شدم...
اولین باری که نگران کسی شدم بازهم 12 سالم بود...وقتی مادر و خواهرم تصادف کردندو معجزه آسا زنده ماندند...
اولین باری که برای عزیز از دست رفته ام گریه کردم 13 سالم بود...
اولین باری که رانندگی کردم 14 سالم بود...در مسیر یک پرورش ماهی...
اولین باری که پول تو جیبی ام را یکجا و به طور ماهانه گرفتم 15 سالم بود...همچنین اولین وقتی بود که احساس استقلال کردم!
اولین باری که مقابل پدرم ایستادم و حرفهای جدی زدم 17 سالم بود...وقتی...
اولین باری که فهمیدم مسئولیت داشتن چقدر سخت است 18 سال بود...وقتی تصادف کردم و مسئولیت 3 نفر که همراهم بودند برعهده من بود...که اگر اتفاقی برای آنها می افتاد....خداروشکر (:
همه ی اینها اولین های زندگی 18 سالو سیصدو شصت و خورده ای روزم بودند...
شاید بعضیهاشان را یادم رفته باشد بنویسم...
در آخرین روزهای زندگی 18 سالگی!برخلاف سال گذشته هیچ احساسی نسبت به این همه روز که گذشته است ندارم...
فقط تعجب میکنم...انگار لفظ 19 ساله زیادی بزرگ است برای من...
این پست هم شد 119 مین نوشته امووو
این دسته گل نرگس هم به افتخار اسمم که نرگس هست تقدیم به خودم:دی
پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۲
من و مارال اول ابتدایی را باهم در دبستان حجاب 1 همکلاسی بودیم...
معلممان اول نسبتمان را پرسید.چون نام خانوادگیمان یکسان بود...
اما بعد فهمید برای او پسوند دارد و این ما را از هم جدا میکرد...
مارال قدش از من بلندتر بود....
یعنی راستش را بخواهید من جزو قد کوتاه های کلاس بودم...
به همین خاطر در ردیف های انتهایی کلاس مینشست ومن هم با آن قد کوتاه شده بودم دُمٍ او!
سال دوم کلاس هایمان را از هم جدا کردند...
یادم می آید برای هم نامه مینوشتیم و زنگ تفریح زیر آن درخت که یک سطل آشغالی بزرگ هم جلویش بود نامه هایمان را به هم می دادیم...
من دوستان دیگری مانند لیلا و فائزه وسمیرا داشتم ولی ته قلبم مارال را بیشتر میخواستم...
یکی hز همکلاسی هایم که اسمش سوگند بود میرفت چغلی من را پیش خانوم میکرد
ومیگفت که ما به هم نامه مینویسیم!ومعلم عزیزم!!انگار که من جنایتی کرده باشم مرا توبیخ میکرد...
مارال چندکتاب داستان به من هدیه داده بود...
بعدها دعوایمان شد و گفت کتاب هایش را پس بدهم:دی من هم پس ندادم:دی
مارال شعر باز باران با ترانه را ازکتاب برادرش که چهارم ابتدایی بود حفظ کرده بود!
من هم آن را حفظ کرده بودم و ناراحت بود و میگفت نمیخواهم کس دیگری بخواند فقط خودم میخواهم بلد باشم!
سال سوم مارال جهشی خواند و دنیایش را از هم سن هایش جدا کرد!
و دوسال بعد تیزهوشان قبول شد و دیگر ندیدمش!
امروز وقتی برای یکی از دوستان مجازی ام نظر میگذاشتم یاد مارال افتادم...
چون اسم او نیز مارال است...
رفتم سایت کانون و دیدم مارال با رتبه 169 مهندسی شیمی دانشگاه شریف قبول شده است...
شاید حتی اسم من را نیز از یاد برده...
مارل الان دانشجوی رشته ایست که من هم آرزویش را داشتم...
اول ابتدایی به ما دوقلو میگفتند!نمیدانم چرا!
حالا مارال اصلا میداند من کجا زندگی میکنم؟
مارال در آنجا درس میخواند و من به معادلات گنگ دیفرانسیل نگاه میکنم!
حتی نمیدانم به چه کسی باید فحش بدهم!تا دلم خنک شود...
نه بخاطر اینکه او قبول شد ومن ماندم!
اتفاقا اسمش را که دیدم از موفقیتش اشک در چشمم حلقه زد...
از بی کفایتی خودم حرص میخورم وفقط دنبال کسی هستم تا تقصیرات را گردن او بندازم...
من نمیدانم این همه خاطره لعنتی را کجا دفن کنم...
همه این روزها منتظر شکست من هستند!نه از روی حسادت و بخل!فقط برای اینکه بگویند :دیدی گفتیم فلان کارو نکن؟؟؟؟؟
+نمیدانم چرا حس میکنم نوشته ام به خواننده احساس حسادت من را القا خواهد کرد!
+اینطور نیست...نیست
دوشنبه ۲۵ آذر ۹۲
وقتی حالم خوب باشد
دیگر برایم اهمیتی ندارد که توی آینه ی کوچکم شالم را روی سرم مرتب کنم
یا خوشی بزند زیر دلم و همینطور که درخیابان راه میروم سرک بکشم روی شیشه های مغازه ها
تعجب کنم
که چرا جلوی هر مغازه ای اینهمه آدم ایستاده اند
و مانع از این هستند که من چادرم را روی سرم مرتب کنم
وقتی حالم خوب باشد دیگر گلایه های پشتیبان بخاطر غیبت این آزمون اهمیتی ندارد برایم
ینی ناراحتم نمیکند وفقط میگویم:ایشاللا آزمون بعدی!
وقتی حالم خوب باشد
و توی ایستگاه تاکسی دختری را ببینم که حتی اسمش را نمیدانم
ولی میدانم در محل ما زندگی میکنند
ویک بار هم سرخیابان باهم منتظر تاکسی بودیم
دوس دارم پول تاکسی او هرچند کم را هم من حساب کنم تا به قول دوستان "مهمونش کرده باشم"
وقتی حالم خوب باشد فقط یک چیز حالم را خراب میکند آن هم گلایه های بی موقع مادر است...
چه میشود کرد!میگویند دلسوزی است!ما هم میگوییم چشم! (:
چهارشنبه ۲۰ آذر ۹۲
ادامه مطلب یک نوشته ی متفاوت...خیلی متفاوت...قضاوت و برداشت شما محترم است...اینها نه توهم هستند نه واقعیت...یک چیزی بین این دو...مرگ همیشه این نیست که دیگر در این دنیا زندگی نکنی...مرگ یعنی چشمهایت را به روی خوبی ها و بدی های این دنیا ببندی...حالا میخواهد یک لاشه بی جان باشد یا یک آدم که فقط نفس میکشد...
+دبیری هم برگشت...
چیک...نوبت بعدی بود.آمد و آمد یه کوچولو تغییر زاویه لازم بود...آهان...حالا دوباره سرسره بازی...چیک...
پشت سرهم حرکت میکردند و سرمیخوردند.کارشان را خوب بلد بودند...دلیل کارشان را هم میدانستتد...گاهی دلشان به حال دختر میسوخت...نهایت دلسوزیشان سه ثانیه بود...از زمانی که سر میخوردند تا زمانی که برسند روی بالش و نابود شوند...
اشک هایش را کنار نمیزد.روی فرش جلوی بخاری دراز کشیده بود.ثانیه ها زیادی کش می آمدند...اتاق تاریک بود و روی شیشه ی بخاری نیم رخش را میدید...به زیبایی های نداشته اش فک میکرد...به اینکه چرا همیشه بازنده است!او حتی بازی های دوتایش را هم بیشتراز دختر دوست داشت.حسادت های او را می دانست و با اسم دیگری سوهان به روحش میکشید...بابت خیانتش عذرخواهی میکرد...یقین داشت او را میبخشد...داشت تنبیه میگرد خودش را...فکر کرد وقتی نباشد او خیلی تنها میشود...دلش سوخت ولی یادش افتاد او فرشته ای دارد...یکی...قلپ...دوتا...قلپ...سه تا...قلپ...پنجاه و یک...پنجاه و دو...شصتو هشت...صدای گوشی می آمد.دیگر دیر شده بود.کسی درخانه نبود.صدایی شنید...انگار همانی بود که پیام فرستاده بود...انگار همانی بود که زنگ میزد...بلند بلند صدایش میزد...او که کلید نداشت چطور آمده بود...بازهم قطره ها سرمیخوردند...اینبار کم جان تر...باچشمان نیمه باز نگاهش کرد...از او ناراحت نبود حتی ذره ای...از خودش دلگیر بود که چرا هیچ قدرتی برای دفاع ازداشته هایش ندارد...دلگیربود که بر بادرفتن آرزوهایش راتماشا میکرد...چشمانش را بست واو را با حسرتی بر دل تنها گذاشت
:(
+داستانک...تمرینی برای نوشتن
شنبه ۱۶ آذر ۹۲
از این به بعد برنامه رادیویی من تا پاسی از نیمه شب ادامه خواهد داشت...
دیگر نگران نخواهم بود که فردا زنگ اول با کلاس صدونمیدانم چند شیمی دارم...
یا اینکه نگران باشم که نکند دانش آموزهایم روزی آدرس وبلاگم را پیدا کنند و وقتی من رو به تخته درحال حل تمرین هستم...
با یادآرودی دلانه هایم پوزخند بزنند و بگویند: آخه من موندم توکار خدا!یه خل و چلی مثل این که هر دیقه حس وحالش عوض میشده چطور معلم ماشده؟
یا اینکه اگر دآنش آموزی سوالی بپرسد و ندانم چه میشود!ما که خودمان همچین دآنش آموز مودب و حرف گوش کنی نبوده ایم!چه توقعی می توانم از آنها داشته باشم؟
مطالبم را با احتیاط مینوشتم نکند روی کسی تاثیر بدی بگزارد...
جایی خواندم که حتی باید مراقب حرف زدنت باشی.وقتی ماژیک ننوشت دیگر نمیتوانی بگویی این لامصب چرا نمینویسد!
وقتی هـ پیام داد و گفت دیگر نمیتوانیم تربیت معلم را انتخاب کنیم اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که الان باید گریه کنم؟هوم؟
خلاصه این آرزو هم به صفحات تاریخ زندگی پیوست...
فعلا مجبورم بگویم این جمله را...شاید بعدها اصلاحیه دفترچه آمد...ولی الان میگویم:
دبیری خداحافظ (:
+بابت بودنت ممنونم ازت {میثم ابراهیمی}+مرسی خدا واسه همه چیزایی که دادی و ندادی...(:
+یاحق...
سه شنبه ۱۲ آذر ۹۲
فاطمه.ک خیلی دروغگو بود.دروغ هایی میگفت آن سرش نا پیدا.شاگرد اول مدرسه آرزو بود و او میگفت معدلش بیست شده است.با تمام اینها دوست بودیم و دروغهایش را برای لحظه ای باهم بودن به جان میخریدیم.صورت کشیده و سبزه ای داشت.درمجموع بد نبود!تا زمانی که نخندیده بود!ینی وقتی میخندید وسی و نمیدانم چنددندانش دیده نمی شد!پدرش به تازگی بیکار شده بود و مادرش گفته بود اگر کار پیدا نکند دست فاطمه را هم می گیردو به اراک برمیگردند....ینی راستش را بخواهی نمیدانم اراک بود یا همدان...کلی روزنامه میخرید و می آورد و ازما می خواست هرکداممان چندتا به خانه ببریم و دور شغل هایی که پدرش بتواند انجام دهد با خودکار قرمز یک دایره بکشیم تا خودش تماس بگیرد...خوش هم فهمیده بود که جدایی چه عواقبی دارد...بعد از جشن تکلیفمان یک روز آمد مدرسه و گفت فائزه مرده است.هم خودش هم خواهرش هم مادربزرگش...طبق معمول همیشه که بعد از شنیدن خبر،چه خوب و چه بد میخندم!شروع کردم به خندیدن.این بار به این میخندیدم که این بشر چقدر می تواند گستاخ باشد که دروغ های این چنینی بگوید...آن روز فقط او را دست انداختیم...وهی قسم و آیه می آورد که به جان مادرم راست می گویم آن ها همسایه مان هستند و فائزه مرده است...فردای آن روز در سالن ورودی مدرسه یک میز گذاشته بودند و روی آن شمع و عکس جشن تکلیفمان...عکس فائزه با آن چادر لیموئیش...و دورش با یک ماژیک قرمز خط کشیده بودند...دوستانش گریه میکردند...ماهم که بچه بودیم...و چون فقط یک سال با فائزه همکلاسی بودیم وابستگی چندانی به او نداشتیم...آن روز با دوچرخه ام چندبار حیاط خانه مان را دور زدم.از این سر به آن سر میرفتم وبه فائزه میگفتم ببخشید که اذیتت کردیم!ببخشید که لباس های اتو نکشیده ات را مسخره کردیم...ببخشید.فاطمه.ک دیگر به مدرسه مان نیامد.ظاهرا مادرش طلاق گرفته بود.گاهی به این فکر میکنم که آن همه دروغ گفت!یک بار که خواست راستش را بگوید چه حقیقت تلخی به دنیای کودکانه مان وارد کرد...
+داستانک
+نام خانوادگی فائزه یادم نیامد...