شنبه ۱۶ آذر ۹۲
از این به بعد برنامه رادیویی من تا پاسی از نیمه شب ادامه خواهد داشت...
دیگر نگران نخواهم بود که فردا زنگ اول با کلاس صدونمیدانم چند شیمی دارم...
یا اینکه نگران باشم که نکند دانش آموزهایم روزی آدرس وبلاگم را پیدا کنند و وقتی من رو به تخته درحال حل تمرین هستم...
با یادآرودی دلانه هایم پوزخند بزنند و بگویند: آخه من موندم توکار خدا!یه خل و چلی مثل این که هر دیقه حس وحالش عوض میشده چطور معلم ماشده؟
یا اینکه اگر دآنش آموزی سوالی بپرسد و ندانم چه میشود!ما که خودمان همچین دآنش آموز مودب و حرف گوش کنی نبوده ایم!چه توقعی می توانم از آنها داشته باشم؟
مطالبم را با احتیاط مینوشتم نکند روی کسی تاثیر بدی بگزارد...
جایی خواندم که حتی باید مراقب حرف زدنت باشی.وقتی ماژیک ننوشت دیگر نمیتوانی بگویی این لامصب چرا نمینویسد!
وقتی هـ پیام داد و گفت دیگر نمیتوانیم تربیت معلم را انتخاب کنیم اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که الان باید گریه کنم؟هوم؟
خلاصه این آرزو هم به صفحات تاریخ زندگی پیوست...
فعلا مجبورم بگویم این جمله را...شاید بعدها اصلاحیه دفترچه آمد...ولی الان میگویم:
دبیری خداحافظ (:
+بابت بودنت ممنونم ازت {میثم ابراهیمی}+مرسی خدا واسه همه چیزایی که دادی و ندادی...(:
+یاحق...