همون استرس همیشگی

همون استرس همیشگی فراموش کردن تولد آدم های مهم...دوستای خوب که فراموش نمیشوند حتی اگر سال های نبینیشان و حتی اگر کیلومتر ها دور باشی.همیشه اردیبهشت که میشود یادت می افتد که این ماه اتفاقات خاصی دارد...اردیبهشت هارا به نام آن ها زده اند انگار...شش دونگ.والسلام

 

 

میدونی که همیشه میترسم تولدتو جا به جا تبریک بگم:)) پس این پست ناقابل رو بپذیر:)توام بیستت رو گرفتی!

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

برف

همه جا جوری ساکته که حس میکنم تو یه شب سرد زمستونی اواسط دی ماه هستم و بیرون داره برف میاد ....

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

تنها بودن یه کابوسه شومه

من با زخم زبونات رفیقم/مرهم بزار با حرفات رو زخم عمیقم

باتوام که داری به گریم میخندی/کاش میشد بیای و به من دل ببندی
.
.
.چاووشی میخواند و سیگار پنجم را پوک میزنم
 
*علاقه مندان اهنگ چاووشی با اسم"زخم زبون" یا "زبون"
 
۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

رنج نامه ۲۴۸

دورتا دور زمین جوی های آبی به عمق کمتر از یک متر کنده شده بود.گاهی آب رودخانه از آن جا رد میشد.ماهی های ریز میامدند داخل جوی.کیسه های پلاستیکی را که داخلشان نمک یا قند بود خالی میکردیم.پاچه شلوارمان را چند لا تا میزدیم و میرفتیم داخل آب.بی هدف کیسه ها را داخل آب میبردیم تا شاید ماهی گیررمان بیاید.از برخورد ماسه های کف جوی حس مورمور شدن میکردیم.گاهی قورباغه های چندش آور به پاهایم میخوردند و جیغ میزدم.مادرم از آن سر زمین هراسان می آمد.یادم نبود بگویم مادرم بعد از چند سقط من را باردار شده بود.یک جورهایی دردانه ای بودم زمان خودم که انگار با نذر ونیاز من را  خواسته بودند از خدا.دوست داشتن مادر برایم قابل درک نبود.از اآن سر زمین میدویید و می آمد تا ببیند من سالمم یا بلایی سرم آمده.وقتی میدید اتفاقی نیفتاده یک نیشگون از بازویم میگرفت!من را بین بوته ها میگذاشت.با یک سطل از جوی کنار زمین آب میاورد و روی خاک ها میریخت تا با گل ها بازی کنم...نزدیک ظهر که میشد خاله مارا میفرستاد تا از چاهی که صدای موتورپمپاژش از دور دست میامد برویم و آب شرب بیاوریم.من و میم و عین و دایی مرحوم میرفتیم دنبال آب.سرتاسر راه خنده بود.خیار و گوجه گاز میزدیم و میخندیدیم.ظرف هایمان را با آب خنک چاه پر میکردیم و برمیگشتیم.خاله دستور تازه ای میداد.بروید هیزم جمع کنید.هیزم میاوردیم خاله آتش درست میکرد.کتری را روی اجاق میگذاشت و چای ذغالی میخوردیم.البته مجبور بودیم و آن موقع ها این چیز ها مد  نبود و شاید هم مد بود و ما نمیدانستیم.درهرحال از خوردن چایی که بوی دود میداد لذت نمیبردم زیاد.خاله برنج را داخل قابللمه میریخت.گوجه و لوبیای تازه را اضافه میکرد.دمپختک میخوردیم با پیاز.تا غروب دنبال مارمولک ها بودیم در کوهی که آن طرف زمین ها بود.شب که میشد بازمیگشتیم به خانه.کیلومتر ها دورتر از اآنجا.رسیده و نرسیده میخوابیدیم.سالهاست خوابی به آن آرامی تجربه نکرده ام.میدانید چرا این همه نوشتم؟چون امشب شام دمپختک داشتیم....

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

درمانده ام

نیم ساعت از 4 اردیبهشت گذشته.از درد معده به خودم میپیچم و توبه میکنم که دیگر هیچ چیز پنیر دار نخورم.شاید مسخره باشد ولی من واقعا به غذاهای پنیر دار علاقه ندارم و اینکه میخورم را نمیدانم پای چه چیز بگذارم.خلاصه که نمیدانم چرا اینجا هستم.درحالی که سه روز تا امتحان خاک فرصت باقی مانده و من هیچی به هیچی هنوز....

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

یه درخواست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان