جمعه ۶ دی ۹۲
این شب لعنتی کلی غم دارد...
بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته ام که غم های خودم کافی که نه...زیاد هم هست
آخر چرا من باید با مردن همسر بنیامینی که یادم نمی آید آخرین آهنگش را کی شنیده ام غمگین شوم
برویم سراغ آرشیو آهنگ های بنیامین و آن آهنگی که میگوید:چشام به راه جاده ها سواره هاپیاده ها میرفتن و میومدن اما نبودن مال من...
فکر کنم الان او این آهنگش یادش می آید؟
یا باشنیدن خبری از سبا سرو گردنم درد بگیرد و عصبی شوم...
برای هانیه ی عزیزم نمیدانم چه بنویسم...7سالی هست ندیدمش...حتی آن بار که سبا پرسده بود فلانی را یادت هست؟گفته بود نه
من که قیافه اش قشنگ یادم است...حتی صدایش...
نمیدانم چه بگویم که برای قلب داغ دیده اش مرهمی باشد
چه میتوانم بگویم وقتی حتی تصور شرایط پیش آمده محال است...
این شب لعنتی کلی غم دارد...