سه شنبه ۱۲ آذر ۹۲
فاطمه.ک خیلی دروغگو بود.دروغ هایی میگفت آن سرش نا پیدا.شاگرد اول مدرسه آرزو بود و او میگفت معدلش بیست شده است.با تمام اینها دوست بودیم و دروغهایش را برای لحظه ای باهم بودن به جان میخریدیم.صورت کشیده و سبزه ای داشت.درمجموع بد نبود!تا زمانی که نخندیده بود!ینی وقتی میخندید وسی و نمیدانم چنددندانش دیده نمی شد!پدرش به تازگی بیکار شده بود و مادرش گفته بود اگر کار پیدا نکند دست فاطمه را هم می گیردو به اراک برمیگردند....ینی راستش را بخواهی نمیدانم اراک بود یا همدان...کلی روزنامه میخرید و می آورد و ازما می خواست هرکداممان چندتا به خانه ببریم و دور شغل هایی که پدرش بتواند انجام دهد با خودکار قرمز یک دایره بکشیم تا خودش تماس بگیرد...خوش هم فهمیده بود که جدایی چه عواقبی دارد...بعد از جشن تکلیفمان یک روز آمد مدرسه و گفت فائزه مرده است.هم خودش هم خواهرش هم مادربزرگش...طبق معمول همیشه که بعد از شنیدن خبر،چه خوب و چه بد میخندم!شروع کردم به خندیدن.این بار به این میخندیدم که این بشر چقدر می تواند گستاخ باشد که دروغ های این چنینی بگوید...آن روز فقط او را دست انداختیم...وهی قسم و آیه می آورد که به جان مادرم راست می گویم آن ها همسایه مان هستند و فائزه مرده است...فردای آن روز در سالن ورودی مدرسه یک میز گذاشته بودند و روی آن شمع و عکس جشن تکلیفمان...عکس فائزه با آن چادر لیموئیش...و دورش با یک ماژیک قرمز خط کشیده بودند...دوستانش گریه میکردند...ماهم که بچه بودیم...و چون فقط یک سال با فائزه همکلاسی بودیم وابستگی چندانی به او نداشتیم...آن روز با دوچرخه ام چندبار حیاط خانه مان را دور زدم.از این سر به آن سر میرفتم وبه فائزه میگفتم ببخشید که اذیتت کردیم!ببخشید که لباس های اتو نکشیده ات را مسخره کردیم...ببخشید.فاطمه.ک دیگر به مدرسه مان نیامد.ظاهرا مادرش طلاق گرفته بود.گاهی به این فکر میکنم که آن همه دروغ گفت!یک بار که خواست راستش را بگوید چه حقیقت تلخی به دنیای کودکانه مان وارد کرد...
+داستانک
+نام خانوادگی فائزه یادم نیامد...