جمعه ۱۰ آبان ۹۲
باران
اضلاع فراغت را می شست.
من باشن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
یک سفره ی مانوس
پهن بود.
چیرزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه ی انگور
روی همه ی شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم می کرد.
دیدم که درخت، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود.
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
دنبال
کرد.
اما
ای یاس ملون!
+ یک جای زیبا {اینجا} و باز همون جا {اینجا} کومه {اینجا} پرنده ها {اینجا} و کتاب عزیزم {اینجا}
+دلم خیلییییییی زیاد برای برنامه ی رادیویی تهران در شب تنگ شده!
+ این همه بخون آخرشم...
آدم یکم اجتماعی باشه خوبه واللا!دفترچه سوال رو دیر میدن و زود میگیرن مثل... رفتار میکنن!انقد جیغ مزنن سرت سردرد میگیری!یه سره غر میزنن بعدشم حالا هی توضیح بده ترازت چرا گند اومده!خودت باور میکنی که کسی هم باور کنه!؟