درد هجری کشیده ام که مپرس

بعد از یک سال و نیم دوستی این  اولین بار بود که از من پرسید تاحالا عاشق شدی؟یعنی اینطور هم نپرسید.گفت عاشق  شدی دیگه خودت نه؟هیچی نگفتم.پرسید تاحالا عاشق شده ای؟گفتم آره گفت چه  جوریه؟گفتم خیلی درد داره.روحت درد میکشه.

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

چایی!

گفت: سعی کن عصبی نشی.کیوی نباید بخوری.همینطور پرتقال و گوجه و سوسیس وکالباس(اینجا کمی قیافه ام توی هم رفت.پس در دانشگاه به چه چیزی زنده بمانم؟باغذای سلف؟!)و کلا هر چیز ادویه دار.همینطور کاکائو (اینجا خوشحال هم شدم) و نسکافه و قهوه.بلندشدم که دفترچه بیمه را بردارم و بیایم بیرون که گفت: آهان راستی چایی هم نباید بخوری!

خدای من انگار میگفت بمیر.زنده نباش...

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بیای توی فال خودم فقط بشی مال خودم:)


فال یلدای امسالمان:) تعبیر با شما



۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

Yavaş yavaş erityor bizi bu yalanlar


Aramızda görünmeyen duvarlar var

Bilmediğim caddeler bulvarlar

Yabancısın hanidir söylesem yeridir

Kavuşmuyor hiç dudaklar

.
.
.


Yavaş yavaş erityor bizi bu yalanlar
Bir hesap ki tutmuyor elde kalanlar
Son durak dedi aşk birimiz inmiyor

İzliyor bak uzaktan uzaklar


پیشنهاد

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

آدم هایی که نمیتوانم درکشان کنم

بعد از درک نکردن کسانی که با افتخار سیگار می کشند، کسانی که با افتخار یک چیزهایی می نوشند،کسانی که با افتخار با دخترها و پسرها رابطه دارند،کسانی که پز پول فامیلشان را میدهند،کسانی که پسوند فامیلیشان مربوط به جایی است که مثلا خیلی شاخ است، کسانی که دیگران را به خاطر چیزی که تقصیر خودشان نیست تحقیر میکنند (اگر تقصیر خودشان بود هم به بقیه ربطی نداشت)میرسیم به کسانی که از قبولی در دانشگاه ما خوشحالند.راستش را بخواهید واقعا درک نمیکنم چرا؟خب من بعد از یک سال واندی خیلی زیاد کنار آمده ام با این موضوع و دیگر متنفر نیستم و دانشگاه را دوست هم دارم.ولی این دلیل نمی شود که هی فرت و فرت عکس بگیرم از محیط دانشگاه و در همه ی عکسها لبخند بزنم.راستش را بخواهید من هیچ عکسی در محیط دانشگاه ندارم.راست ترش را بخواهید فقط یک بار با دوربین ترازیابی که کار میکردیم برای دلخوشی بابا عکس گرفتم و در عکس هم لبخند زدم...راست تر ترش را که بخواهید امروز به این نتیجه رسیدم که من یک آدم مغرور و متوهم هستم.چون دلیل خوشحال نبودن من و خوشحال بودن دیگران این است که من فکر میکردم میتوانم جای بهتری قبول شوم و احتمالا آن ها این دانشگاه را از سر خود هم زیادتر میبینند...که اگر اینطور بود یقینن من درس هایم را ناپلئونی پاس نمیشدم...خیلی وقت بود که به خودم قول داده بودم غر نزنم.تا حدودی به قولم عمل کردم و ننوشتم.

ولی باید مینوشتم این ها را...

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

از سری نگرانی های بی سر و ته

مثلا طرف با هزار تا دختر وپسر از جلو حراست رد میشه.تو حیاط دانشگاه با هم برف بازی میکنن.خیلی وقتا بهش گیر میدن.ولی هیچی نمیشه.بعد من نگران اینم اون لحظه که کیفمو گرفته بودم جلوم که گلوله برفی نخوره بهم اون پسر زرنگه فیلم گرفته بود یا نه؟

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

کالبیم

مثلا چگونه به او توضیح میدادم که قلبم سنگین است یعنی چه؟قلبم سنگینی میکند یعنی چه؟اصلا چرا از لغت سنگین برای توصیفش استفاده میکردم؟فرض کنید راه میروید.آیا بدون احساس درد در قلبتان حس میکنید که قلب دارید؟حس میکنید که درون بدنتان کلیه،معده،روده و غیره دارید؟؟؟تا وقتی درد ندارید حس نمیکنید اما وقتی درد میگیرند حس میکنید یک چیزی را دنبال خود میکشید.وقتی درد میگیرند انگار وزنشان چند برابر میشود.معنی اش چیزی جز سنگینی است؟حالا قلب من سنگین بود و حس میکردم کسی مانع نفس کشیدنم میشود...خیلی سخت بود؟

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

رسالتش رساندن خبر مرگم به چند نفر است

دل شکستن ها و تهمت و دروغ هایی که حق خودش میدانست را کاری ندارم.ولی الحق والانصاف اگر نباشد (حتی قهر،حتی با نگاه های چپ چپ که فقط خودش را تخلیه میکند،حتی با غیبت هایش)اگر او نباشد از آن قدیمی ها چه کسی خبر مرگم را خواهد شنید؟او باید باشد.او اگر اضافه هم باشه و کل معادلات زندگی من و خودش را(بیشتر ستم به خودش بخوانید)به هم ریخته باشد باید بماند.تنها برای اتمام رسالتش...



+از رنجی که می بریم،از رنجی که از دوستی با خیلی ها میبریم و سابق بر این هم برده ایم و کماکان با خودمان لج بازی میکنیم.

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

رابین هود بازی هایتان را از این بیابان به جنگلی آباد ببرید

روزهایی که میگذرانیم خواب شب هارا از چشممان دزدیده اند.در طول روز انگار که کوه کنده باشم خسته ام.ولی کوه نکنده ام.فقط یک کوه با خودم حمل کرده ام.شاید هم کوه نیست.پسر بچه سمجی هست که اندازه یک کوه کندن انرژی میطلبد آرام کردنش.همان که سرکلاس ها می آید کنار من مینشیند.همان که فکرم را مشغول میکند و خوابم میگیرد از حرف های استاد.همان که چایی نبات وسط کلاس را کوفتم میکند.آری این اولاد ناخلف را باید سر راه بگذارم...باید بیایند و ببرندش چون برای من نیست.این همه غم برای من نیست.سهم دیگران را دزدیده اند.مردمی که رابین هود و عیارند همه از دَم

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دلتنگی های این روزها

همین نصفه شبی یاد پدربزرگ هایم افتادم!برای اولین بار بعد از چهار سال و نیم دلم برای "بابابزرگ" تنگ شد.خیلی خیلی تنگ شد.یادم افتاد آن لحظه که خبر مرگش را با تلفن به ما دادند، من و مامان خانه عمه بودیم.من کنار عمه نشسته بودم او روی پاهایش میزدو دوتایی گریه میکردیم...در راهِ رفتن به خانه بابابزرگ ،مامان و خواهر و دختر عمه خواب بودند.شوهرعمه رانندگی میکرد منو عمه سرمان را به شیشه تکیه داده بودیم.دیگر گریه هم نمیکردیم.بعد از آن دیگر گریه نکردم برایش.هیچوقت.چون دلتنگ نبودم.این ها را نوشتم چون دیگر به حافظه ام اعتمادی ندارم...دلم بابابزرگ خواست ولی نبود.یادم افتاد وقتی خبر مرگ بابابزرگ را شنیدیم برای اطمینان زنگ زدیم به بابا.بابا نتوانست خبر را تایید کند و های های گریه کرد.بابایی که خیلی زیاد نمیخندید ولی هیچوقت گریه هم نمیکرد،گریه کرد.بعدها گفتم بابا چرا گریه کردی؟گفت :بابام بود....قانع شدم!دلم بابابزرگ را خواست ولی نبود...یادم افتاد یک پدربزرگ دیگر دارم.با این که جای خالی بابابزرگ همیشه خالی می ماند ولی باید یادم بماند که آقاجون را دارم هنوز....آقاجونی که سالی شاید جمعا ده جمله با هم حرف نزنیم...ولی بهترین پیرمرد و پدربزرگ دنیاست...

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان