يكشنبه ۱۵ آذر ۹۴
روزهایی که میگذرانیم خواب شب هارا از چشممان دزدیده اند.در طول روز انگار که کوه کنده باشم خسته ام.ولی کوه نکنده ام.فقط یک کوه با خودم حمل کرده ام.شاید هم کوه نیست.پسر بچه سمجی هست که اندازه یک کوه کندن انرژی میطلبد آرام کردنش.همان که سرکلاس ها می آید کنار من مینشیند.همان که فکرم را مشغول میکند و خوابم میگیرد از حرف های استاد.همان که چایی نبات وسط کلاس را کوفتم میکند.آری این اولاد ناخلف را باید سر راه بگذارم...باید بیایند و ببرندش چون برای من نیست.این همه غم برای من نیست.سهم دیگران را دزدیده اند.مردمی که رابین هود و عیارند همه از دَم