سخنی با آیندگان در رابطه با رمان خواندن:))

خب از آن جایی که ارتباط خاصی میان درس  خواندن من و موضوع درس با افکارم در آن لحظه وجود ندارد(مثل خیلی از شماها:دی) این را هم مینویسم برای نسل آینده.

شما یادتان نمی آید.وقتی ما ۱۴سالمان بود رمان خواندن قدغن بود.چون پدر اعتقاد داشت سن رمان خواندن بالای ۱۶ سال است.خب یک دختر ۱۴ساله در حالت نرمال خیلی دوست دارد رمان بخواند هر چند آبکی و عاشقانه.ولی خب با همه ی این تحریم ها من سه تا رمان تا ۱۵ سالگیم خواندم.حساسیت های پدرهم کمتر شد و جوری شد که من در یک ماه ۹تا رمان میخواندم:/شما یادتان نمی آید.در خانه ما که نه کلا در هرجایی که فردی بالای چهل سال وجود داشت به ندرت ارتباط اسم رمان را با موضوعش درک میکرد.مثلا اگر نام کتاب"کمک کن تا برای هم بمانیم" و یا"بوسه تلخ" بود معنی و مفهوم آن این بود که در آن کتاب از اول تا آخر درباره بوسه حرف زده اند!یا مفهوم کمک کن تا برای هم بمانیم یک کتاب درباره راه هایی است که شما میتوانید دوست پسرتان را نگه دارید:))خب این ها شاید مضحک به نظر بیاید.ولی من یاد گرفته ام نه خودم را نه افراد خیلی بزرگتر و خیلی کوچکتر از خودم را دیگر سرزنش نکنم.هیچوقت خودم را به خاطر کارهای گذشته سرزنش نکنک چون به اقتضای سنم انجامشان دادم.پست جنبه روانشناسی گرفت.این هم از نتایج حفظ کردن کلی فرمول مقاومت:/

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

قربانی جنگ نابرابر این است

مامان زنگ زد و گفت بهنام عروسی کرده است.یادم افتاد یهنام دوست "او" بود.نمیدانم رنج از دست دادنش کی دست از سر من برمیدارد.به گمانم هیچگاه.غمش را هم نمیخواهم از دست بدهم.غمش از آن چه فکرش را میکردم جانکاه تر بود.وقتی گفتم بهنام همان دوست او را می گویی دیگر؟مامان تعجبش را پشت یک" دوست او بود مگر؟یادم نبود" پنهان کرد.هردویمان نفهمیدیم چطور صحبت هایمان را تمام کردیم و خداحافظی کردیم.من پشت پنجره گریه میکردم ولی مامان احتمالا به فکر فرو رفته بود...



+این شعر رو تو وبلاگ قبلیم هم نوشته بودم.ربط زیادی به موضوع نداره نوشتمش چون خیلی دوسش دارم

غم آمده با سپاه مردی جنگی

اردو زده تا شعاع صد فرسنگی

قربانی جنگ نابرابر این است

پیش منی و میکشدم دلتنگی

۳ موافق ۰ مخالف

کاش اینجا یه خونه داشتم

کاش یه خونه داشتم اینجا...دور از آدم ها





۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

در ادامه فلسفه خوانی های شبانه!

رسیدیم به این موضوع که...


۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

نتایج فلسفه اخلاق خواندن در نیمه شب!

۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

kiss me on piano

دیر آمدی ای عشق

دل یک ساعت خوابیده

پیشنهاد


۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اگر به شانس اعتقاد ندارید این متن را بخوانید

دانشجویی را تصور کنید که این ترم ۹ درس دارد.در مجموع بیست واحد.ازقضا طول ترم جز حل چند مساله سخت از مقاومت مصالح و حل تمرین های محاسبات عددی هیچ کار یه درد بخوری نکرده است.درایام فرجه به سر میبرد و نمیداند تکلیف آن ۷درس دیگر چه میشود.با خودش دو دوتا چهار تا میکند و یک برنامه مینویسد که از دیشب باید اجرا میشد.بعد دیشب چه میشود؟از ساعت ۸:۳۰ شب تا ۲:۱۰ بامداد برق خانه شان قطع میشود.با لپ تاپش که باتری چندانی هم ندارد چند صفحه اقتصاد میخواند که شاید فرجی شد و برق وصل شد.اما زهی خیال باطل.ساعت ۱:۴۰بامداد تصمیم میگیرد که بخوابد.و وقتی چشمهایش گرم شده اند ناگهان برق می آید.ولی به درد عمه اش میخورد.اصلا مامور برق چه میداند من امتحان دارم؟چه میداند وقتی برق نیست شوفاژ هم نیست؟اصلا او از کجا فهمید که من تصمیم گرفته ام درس بخوانم؟به همه ی این مشکلات،مشکلات رسم نقشه توپوگرافی را نیز اضافه کنید.که در پست های بعدی شما را بیشتر با آن آشنا میکنم:) 

حالا فهمیدید وقتی شانس نباشد شما نمیتوانید کاری کنید؟

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

از این آدم های خوب

بعد از تبریک دوست داشتنی هذیان سرا جان و پیام پدر و تبریک سین در آخرین لحظات روز تولدمان به سر میبردیم که پشت سرم ایستاد و این را جلوی چشمم گرفت.باورم نمیشد.فکر نمیکردم اینجا "داستان" پیدا کند.فکر نمیکردم یادش باشد که چقدر داستان دوست دارم.فکر نمیکردم بداند چقدر خوشحالم میکند که کتاب هدیه بگیرم:)


۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

هدیه ای برای خودم(اگر حوصله خواندن غر غر دارید رمز بخواهید)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیست!

اولین و آخرین باری است که از خدا بیست میگیرم:)

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان