بین ۸۰۰۰نفر ,یه ده بیست نفر بودن که ما رو دوس نداشتن.ماهم عاشقشون نبودیم.ولی از قضا,تقدیر چنین بودکه ما تو این بیابون وسیع و هشت هزار نفره فقط همین ده بیست نفر رو روزی هشت هزار بار ببینیم!
بین ۸۰۰۰نفر ,یه ده بیست نفر بودن که ما رو دوس نداشتن.ماهم عاشقشون نبودیم.ولی از قضا,تقدیر چنین بودکه ما تو این بیابون وسیع و هشت هزار نفره فقط همین ده بیست نفر رو روزی هشت هزار بار ببینیم!
در خوابم همه ی آدم های خوب دنیای واقعی بد بودند.و همه ی آدم های بد,خوب.در خواب هم کسی به حرف هایم اهمیت نمیداد.حق را میگفتم ولی همه مرا پس میزدند.در خواب هم آرامش نداشتم.فقط آدم ها متفاوت بودند.که کاش نبودند.کاش میشد امیدوار بود که هنوز هم آدم خوب هست
چه حالت مشمئز کننده ای بود وقتی دستهاش از کتف جدا میشدند و کف میزدند.هربار که شروع به کف زدن میکرد میخواستم روی سر دختری که به زور خودش را با من هم صحبت میکردو به ظاهرش میخورد دانشجوی ادیانی چیزی باشید و دهانش هم بوی تندی میداد بالا بیاورم.بگویم بس کنید.به شما چه میرسد؟یکی از پسرها گفت کله ی سخنران مجلس بوی قرمه سبزی میدهد.واقعا حیف قرمه سبزی نیست؟من عاشق قرمه سبزی با ماست هستم.حیف نیست کله ی آن ابله بوی قرمه سبزی بدهد؟ابله را من میگویم.اتفاقا خیلی هم کاربلد بود.ابله تمام آن کسانی بودند که سوت زدند و جیغ کشیدند و به هم کوبیدن دستهایشان از شادیه چیزهایی بود که من میخواستم روی سر آن دختر بالا بیاورم.فقط و فقط توانستم یک ربع تحملشان کنم.بدون کف.بدون لبخند.با نفرت.قلبم اظهار نظر کرد.گفت تو که از این ها خوشت نمیاید.گناه من چیست که باید در مواقع حرص خوردنت پاسوزت شوم؟عین زن هایی که سرشوهرشان غر میزنند یک بند میگفت مجلس را ترک کن.گفتم زن حسابی(قلب حسابی) تو چرا حالیت نیست که چه میگذرد اینجا؟اصلا یک بار دیگر در افکارم دخالت کنی طلاقت میدهم!حرف نباشه...گفت میدانی که من نباشم هیچی...گفتم میدانم ولی کاری نکن که خودم را به ندانستن بزنم.کاری که الان میکنم.چرا من بلند نمیشوم در سالن داد بزنم.میکروفن را از آن ابله بگیرم بگویم دست نزنید.خفه شوید.فوقش حراست ستاره ای زیبا به من هدیه میدهد و درجه دار فارغ التخصیل میشوم!بحث را کش ندادیم.آمدیم بیرون.چون مجبور نبودیم نظری مخالف نظر خودمان را تحمل کنیم.چون مجبور نبودیم دعوا کنیم.ولی یک روز خودم را مجاب به دعوا خواهم کرد این خط.این هم یک خط دیگر
نمیدونم چقدر فقط میدونم خیلیا داستان ماهی سیاه کوچولو رو به توصیه و پیشنهاد پدرشون خوندن:)
آدمی چه میدانست دردی بزرگتر از فقر وجود ندارد؟از کجا میدانست که فقر است که اورا به انتها نزدیک تر میکند؟
هیچوقت فکر نمیکردم غم مرگ کسی بعد از گذشت سالیان دراز هنوز هم مثل یه زخم روباز باشه که هر لحظه چرک و عفونتش بیشتر میشه.قلب آدم رو بیشتر به درد بیاره میدونم همتون که اینجارو میخونید از ناراحتی و غم نوشتن های من خسته شدید.ولی باور کنید زندگی همینجوری میگدذره.من هیچوقت روزشماری نمیکنم برای این تاریخ و هرسال همیشه چند روز بعد یادم میفتاد ولی امسال صبح که بیدار شدم یادم افتاد.بدون اینکه قبلش فکر کرده باشم.به خاطر همین میگم زخمش روبازه هیچوقت فکرش رو نمیکردم دردش با گذشت زمان با روحم عجین شه.البته این همه وابستگی و خاطره به خاطر اختلاف سنی کممون.بود...اگه بود الان اون ۲۷ سالش بود...تولدت مبارک کسی که هشت ساله نیستی.هشت سال که مینویسم چشمام گرد میشه.چجوری موندیم این همه سال؟چه خوشی ای بوده که غم نبودنت به چشممون نیومده؟چه خوشی ای بوده که ما هشت سال بدون تو تاب آوردیم؟چه خوشی بوده ؟ چه جوری هر هفته و هرماه و هرسال از راهی رد شدیم که تو اخرین بار اونجا خوابیده بودی...کجایی که اگه بودی هم انقدر به فکرت نبودم حالا که نیستی پررنگ تری انگار...نمیدونم بعضی وقتا که از ته وجودم تو خودم جیغ میزنم و صدات میزنم میشنوی؟خدای من هشت سال...خیلی درد داره.خدا عزیزانتون رو براتون نگه داره.ببخشید ناراحت کننده ام همش.
یا حق
مثل سطل آشغالی که وسط کلاس بود.یعنی هیچوقت یه گوشه دنج نداشت