هیچوقت فکر نمیکردم غم مرگ کسی بعد از گذشت سالیان دراز هنوز هم مثل یه زخم روباز باشه که هر لحظه چرک و عفونتش بیشتر میشه.قلب آدم رو بیشتر به درد بیاره میدونم همتون که اینجارو میخونید از ناراحتی و غم نوشتن های من خسته شدید.ولی باور کنید زندگی همینجوری میگدذره.من هیچوقت روزشماری نمیکنم برای این تاریخ و هرسال همیشه چند روز بعد یادم میفتاد ولی امسال صبح که بیدار شدم یادم افتاد.بدون اینکه قبلش فکر کرده باشم.به خاطر همین میگم زخمش روبازه هیچوقت فکرش رو نمیکردم دردش با گذشت زمان با روحم عجین شه.البته این همه وابستگی و خاطره به خاطر اختلاف سنی کممون.بود...اگه بود الان اون ۲۷ سالش بود...تولدت مبارک کسی که هشت ساله نیستی.هشت سال که مینویسم چشمام گرد میشه.چجوری موندیم این همه سال؟چه خوشی ای بوده که غم نبودنت به چشممون نیومده؟چه خوشی ای بوده که ما هشت سال بدون تو تاب آوردیم؟چه خوشی بوده ؟ چه جوری هر هفته و هرماه و هرسال از راهی رد شدیم که تو اخرین بار اونجا خوابیده بودی...کجایی که اگه بودی هم انقدر به فکرت نبودم حالا که نیستی پررنگ تری انگار...نمیدونم بعضی وقتا که از ته وجودم تو خودم جیغ میزنم و صدات میزنم میشنوی؟خدای من هشت سال...خیلی درد داره.خدا عزیزانتون رو براتون نگه داره.ببخشید ناراحت کننده ام همش.
یا حق