دورتا دور زمین جوی های آبی به عمق کمتر از یک متر کنده شده بود.گاهی آب رودخانه از آن جا رد میشد.ماهی های ریز میامدند داخل جوی.کیسه های پلاستیکی را که داخلشان نمک یا قند بود خالی میکردیم.پاچه شلوارمان را چند لا تا میزدیم و میرفتیم داخل آب.بی هدف کیسه ها را داخل آب میبردیم تا شاید ماهی گیررمان بیاید.از برخورد ماسه های کف جوی حس مورمور شدن میکردیم.گاهی قورباغه های چندش آور به پاهایم میخوردند و جیغ میزدم.مادرم از آن سر زمین هراسان می آمد.یادم نبود بگویم مادرم بعد از چند سقط من را باردار شده بود.یک جورهایی دردانه ای بودم زمان خودم که انگار با نذر ونیاز من را خواسته بودند از خدا.دوست داشتن مادر برایم قابل درک نبود.از اآن سر زمین میدویید و می آمد تا ببیند من سالمم یا بلایی سرم آمده.وقتی میدید اتفاقی نیفتاده یک نیشگون از بازویم میگرفت!من را بین بوته ها میگذاشت.با یک سطل از جوی کنار زمین آب میاورد و روی خاک ها میریخت تا با گل ها بازی کنم...نزدیک ظهر که میشد خاله مارا میفرستاد تا از چاهی که صدای موتورپمپاژش از دور دست میامد برویم و آب شرب بیاوریم.من و میم و عین و دایی مرحوم میرفتیم دنبال آب.سرتاسر راه خنده بود.خیار و گوجه گاز میزدیم و میخندیدیم.ظرف هایمان را با آب خنک چاه پر میکردیم و برمیگشتیم.خاله دستور تازه ای میداد.بروید هیزم جمع کنید.هیزم میاوردیم خاله آتش درست میکرد.کتری را روی اجاق میگذاشت و چای ذغالی میخوردیم.البته مجبور بودیم و آن موقع ها این چیز ها مد نبود و شاید هم مد بود و ما نمیدانستیم.درهرحال از خوردن چایی که بوی دود میداد لذت نمیبردم زیاد.خاله برنج را داخل قابللمه میریخت.گوجه و لوبیای تازه را اضافه میکرد.دمپختک میخوردیم با پیاز.تا غروب دنبال مارمولک ها بودیم در کوهی که آن طرف زمین ها بود.شب که میشد بازمیگشتیم به خانه.کیلومتر ها دورتر از اآنجا.رسیده و نرسیده میخوابیدیم.سالهاست خوابی به آن آرامی تجربه نکرده ام.میدانید چرا این همه نوشتم؟چون امشب شام دمپختک داشتیم....