رنج نامه ۲۴۸

دورتا دور زمین جوی های آبی به عمق کمتر از یک متر کنده شده بود.گاهی آب رودخانه از آن جا رد میشد.ماهی های ریز میامدند داخل جوی.کیسه های پلاستیکی را که داخلشان نمک یا قند بود خالی میکردیم.پاچه شلوارمان را چند لا تا میزدیم و میرفتیم داخل آب.بی هدف کیسه ها را داخل آب میبردیم تا شاید ماهی گیررمان بیاید.از برخورد ماسه های کف جوی حس مورمور شدن میکردیم.گاهی قورباغه های چندش آور به پاهایم میخوردند و جیغ میزدم.مادرم از آن سر زمین هراسان می آمد.یادم نبود بگویم مادرم بعد از چند سقط من را باردار شده بود.یک جورهایی دردانه ای بودم زمان خودم که انگار با نذر ونیاز من را  خواسته بودند از خدا.دوست داشتن مادر برایم قابل درک نبود.از اآن سر زمین میدویید و می آمد تا ببیند من سالمم یا بلایی سرم آمده.وقتی میدید اتفاقی نیفتاده یک نیشگون از بازویم میگرفت!من را بین بوته ها میگذاشت.با یک سطل از جوی کنار زمین آب میاورد و روی خاک ها میریخت تا با گل ها بازی کنم...نزدیک ظهر که میشد خاله مارا میفرستاد تا از چاهی که صدای موتورپمپاژش از دور دست میامد برویم و آب شرب بیاوریم.من و میم و عین و دایی مرحوم میرفتیم دنبال آب.سرتاسر راه خنده بود.خیار و گوجه گاز میزدیم و میخندیدیم.ظرف هایمان را با آب خنک چاه پر میکردیم و برمیگشتیم.خاله دستور تازه ای میداد.بروید هیزم جمع کنید.هیزم میاوردیم خاله آتش درست میکرد.کتری را روی اجاق میگذاشت و چای ذغالی میخوردیم.البته مجبور بودیم و آن موقع ها این چیز ها مد  نبود و شاید هم مد بود و ما نمیدانستیم.درهرحال از خوردن چایی که بوی دود میداد لذت نمیبردم زیاد.خاله برنج را داخل قابللمه میریخت.گوجه و لوبیای تازه را اضافه میکرد.دمپختک میخوردیم با پیاز.تا غروب دنبال مارمولک ها بودیم در کوهی که آن طرف زمین ها بود.شب که میشد بازمیگشتیم به خانه.کیلومتر ها دورتر از اآنجا.رسیده و نرسیده میخوابیدیم.سالهاست خوابی به آن آرامی تجربه نکرده ام.میدانید چرا این همه نوشتم؟چون امشب شام دمپختک داشتیم....

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

درمانده ام

نیم ساعت از 4 اردیبهشت گذشته.از درد معده به خودم میپیچم و توبه میکنم که دیگر هیچ چیز پنیر دار نخورم.شاید مسخره باشد ولی من واقعا به غذاهای پنیر دار علاقه ندارم و اینکه میخورم را نمیدانم پای چه چیز بگذارم.خلاصه که نمیدانم چرا اینجا هستم.درحالی که سه روز تا امتحان خاک فرصت باقی مانده و من هیچی به هیچی هنوز....

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

یه درخواست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وبلاگ یک قاتل

اینجا دلانه نیست.اینجا وبلاگ یک قاتل است که همه چیز را در خود کشته.خشم و نفرت و مهربانی و علاقه و هرچیزی که میشود کشت را

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کالیسی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چشمامو بستم رو خودم

تمام مدتی که از حوالی آنجا رد میشدیم چشم هایم را سعی کردم ببندم...وقتی مطمئن شدم که جز راننده کسی بیدار نیست چشم هایم را باز کردم.هروقت حس میکردم قرار است هم صحبت کسی باشم باز چشم هایک را میبستم تا فکر کنند خوابم...خواب بودم.واقعا خواب بودم.چه کسی مرا از آنجا دورکرده و به دست تقدیر سپرده بود؟تقدیری که انگار مقدر شده بود فقط برای اینکه من را دور کند از خاطراتم.من راضی بودم به پایین دست بودن تا این که مهمان بالادستی ها باشم...راضی بودم...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

نمیفهمیم نداریمش

گفتم بدترین روز زندگیت چه روزی بود؟

گفت بدترین رو نمیدونم.ولی خوب کم بود...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

طهران

تهران آفریده شده بود برای عاشق شدن,تنها بودن و عاشق شدن....تهران آفریده بود که هندزفری بزاری توی گوش ات و راه برو در خیابان های بالادست..
۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ادوایس

همیشه

آسان ترین

کم هزینه ترین

بی صداترین 

راه

دل شکستن بود.

محبت آدم ها را  هار میکند.این را فراموش نکنید.

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

غرقم انگار

وقتی زنی روزنامه میخواند

آن هم صفحه سیاست

یعنی آن جامعه خوشبخت است.



پ.ن؛ یه سوال.فقط من رفتم تو سیاست یا شما هم ناخودآگه درگیرشین؟میخوام ببینم جو اینجوریه یا من تو جو هستم

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان