سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
شاید اسفند بعدی نباشم که آرشیو اسفند امسال را بخوانم
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
هیچی نوشتنم نمیاد.هیچی.اسفند همینه.اسفند میسوزونه همه چی رو...
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
همه چیز از آن جایی شروع شد که مادرم مرا ندید.صدایش میزدم بی توجه بود.فکر کردم شاید به خاطر دعوای چند روز قبل دلگیر بود.بعد از دعوا به سمت شهری که دانشگاه آن جا بود حرکت کرده بودم.ولی اصلا یادم نمی آید چرا دوباره برگشته بودم به خانه.صدای زنگ تلفن آمد.مادر تلفن را پاسخ داد.جواب های کوتاه او نشان میداد که مخاطب بیگانه است.
بله، بفرمایید،همینجاست،مادرش هستم...و بعد از چند ثانیه بی اراده روی زمین نشست.صدایش زدم نمی شنید.در همان لحظه پدر رسید ومادر فقط اسمم را صدا زد: میثم...
پدر مقابلش زانو زد واز چهره ی نگران مادر حالتی عصبی به او دست داد.پدر با صدایی نسبتا بلند پرسید میثم چی؟بگو دیگه زن جونم به لب رسید.
مادر گفت.گفت و من تازه فهمیدم که شاید دیگر وجود ندارم...
نیم ساعت بعد سر جسم نیمه جانم بودیم که به دستگاه ها وصل بود.و به کمک آن ها نفس میکشیدم.چشمانم بسته بود.از دیدن خودم در آن حالت پریشان شدم.نمیدانم چرا میترسیدم...مادر بی تابی میکرد و پدر در سکوتی عمیق فرو رفت بود.پزشک معالجم اعلام مرگ مغزی کرد!به همین سادگی در سن 23سالگی تمام شدم.روحم جسمم را میطلبید.برای زنده ماندن هیچ کاری از من ساخته نبودکنار تختی که جسمم روی آن بود نشستم.سرم را درمیان دست هایم گرفتم.پزشک از همان اول آب پاکی را ریخت روی دست خانواده ام و گفت که اعضایم بهتر است اهدا شوند.چون من دیگر نمیتوانم بازگردم.مادرم به خاطر همین موضوع چند روز پیش ظهر با من دعوا کرد...نمیدانستم چرا انقدر ناراحت است.من قرار بود یکی از کلیه هایم را اهدا کنم.به یک فرد بسیار بسیار نیازمند.بدون پول!ولی اکنون بایدکل اعضایم اهدا شوند.تصورم مرگ نبود.من میخواستم عضوی از بدنم را بدهم تا دیگری را زنده کنم و خودم نیز با آرامش زندگی کنم.اما اکنون خودم نیز نابود میشدم.
...
امروز روز سوم است.خانواده ام راضی شده اند و من نیز ناراضی نیستم.برای پرواز کردن آماده ام.برای اوج گرفتن..روحم که زنده است و قلبم نیز خواهد تپید.فقط استخوان هایم زیر خاک خواهند رفت...
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
همه چیز از آن جایی شروع شد که مادرم مرا ندید.صدایش میزدم بی توجه بود.فکر کردم شاید به خاطر دعوای چند روز قبل دلگیر بود.بعد از دعوا به سمت شهری که دانشگاه آن جا بود حرکت کرده بودم.ولی اصلا یادم نمی آید چرا دوباره برگشته بودم به خانه.صدای زنگ تلفن آمد.مادر تلفن را پاسخ داد.جواب های کوتاه او نشان میداد که مخاطب بیگانه است.
بله، بفرمایید،همینجاست،مادرش هستم...و بعد از چند ثانیه بی اراده روی زمین نشست.صدایش زدم نمی شنید.در همان لحظه پدر رسید ومادر فقط اسمم را صدا زد: میثم...
پدر مقابلش زانو زد واز چهره ی نگران مادر حالتی عصبی به او دست داد.پدر با صدایی نسبتا بلند پرسید میثم چی؟بگو دیگه زن جونم به لب رسید.
مادر گفت.گفت و من تازه فهمیدم که شاید دیگر وجود ندارم...
نیم ساعت بعد سر جسم نیمه جانم بودیم که به دستگاه ها وصل بود.و به کمک آن ها نفس میکشیدم.چشمانم بسته بود.از دیدن خودم در آن حالت پریشان شدم.نمیدانم چرا میترسیدم...مادر بی تابی میکرد و پدر در سکوتی عمیق فرو رفت بود.پزشک معالجم اعلام مرگ مغزی کرد!به همین سادگی در سن 23سالگی تمام شدم.روحم جسمم را میطلبید.برای زنده ماندن هیچ کاری از من ساخته نبودکنار تختی که جسمم روی آن بود نشستم.سرم را درمیان دست هایم گرفتم.پزشک از همان اول آب پاکی را ریخت روی دست خانواده ام و گفت که اعضایم بهتر است اهدا شوند.چون من دیگر نمیتوانم بازگردم.مادرم به خاطر همین موضوع چند روز پیش ظهر با من دعوا کرد...نمیدانستم چرا انقدر ناراحت است.من قرار بود یکی از کلیه هایم را اهدا کنم.به یک فرد بسیار بسیار نیازمند.بدون پول!ولی اکنون بایدکل اعضایم اهدا شوند.تصورم مرگ نبود.من میخواستم عضوی از بدنم را بدهم تا دیگری را زنده کنم و خودم نیز با آرامش زندگی کنم.اما اکنون خودم نیز نابود میشدم.
...
امروز روز سوم است.خانواده ام راضی شده اند و من نیز ناراضی نیستم.برای پرواز کردن آماده ام.برای اوج گرفتن..روحم که زنده است و قلبم نیز خواهد تپید.فقط استخوان هایم زیر خاک خواهند رفت...
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
پنهان کاری هایمان دوباره شروع شده است.روزهای پرکاری را میگذرانیم.روزهایی که وظیفه ی خطیر دروغ گویی بردوشمان است و اسمش را گذاشته ایم نگفتن حقیقت.واز آن جایی که من از این سوراخ بارها گزیده شده ام همان دروغ گویی خطابش میکنم.
مادر بزرگ بارگذشته من طعمه دروغشان شدم والبته توهم بی نصیب نبودی ولی حقیقت را میدانستی تا حدودی...مادربزرگ دلم برای خراش های صورتت میسوزد.مرا ببخش که عاشقت هستم و نمیتوانم بگویم حقیقت را...دلم برای زخم های دست مادر هم میسوزد...مادربزرگ تو هیچ وقت هیچ وقت اینجارا نمیخوانی.تو فارسی متوجه نمیشوی.واگر کسی برایت این هارا ترجمه کند یک مشت احساس بی منطق تحویل خواهی گرفت.من میدانم تو 38 سال از من بزرگتر هستی ولی باور کن من هم بیشتر از تو نه ولی کمتر از تو پوست کلفت نکرده ام...من حالم خیلی بد است و تمامی پیام های وایبرو کوفت و زهرمارم بدون علامت پرسشی تعجبی وحتی نقطه است...درواقعیت هم کسی نمیتواند بداند چه میگویم و چه میخواهم...مادربزرگ من و تو حالمان خوب است و من نه پسرم را از دست داده ام نه مادرم را نه برادرم را...وحتما حال من بهتر از توست..امروز نقطه ی شکسته مان را پیوند زدیم...آمدم بغلت کردم ودر آغوش هم زاااااار زدیم.من حالم خوب است اما تو باور نکن.تو حالت خوب نیست ومن هم یقین دارم که شکسته تر شده ای و حتی بعد از افشای حقیقت شکسته تر شوی شاید.مادربزرگ من نمیخواهم تعیین تکلیف کنم برای خدا ولی نمیدانم دلت تاب می آورد یا نه...بخاطر من و ما قوی باش...آخ مادر حالم خراب است و تو فقط حال مادربزرگ را درک میکنی و این برایت مهم است که حالش خراب نشود.ولی تا کی؟تا کجا؟مادر تو یک آدم با سیاست هستی که احساسات ندارد شاید...تو مرا دوست داری ما را دوست داری اما احساست زمخت شده است.این خیلی بداست.من هم اینگونه میشوم روزی...مادر کاش هنگام روبوسی با مهمان ها در گوششان پچ پچ نکنی که چیزی درباره مرگ او نپرسند...مادر به من دروغ گفته اید چندسال پیش و نتیجه اش را به چشم دیده اید.با دل این پیرزن نکنید این کار را...وای حالم خیلی بدتر از بد است.فکرم کار نمیکند و کلمات جاری می شوند.اما چگونه؟
این بار نتوانستید من را فریب دهید.من خیلی زود خبر را شنیدم.زنگ زدم ب بابا.گفتم چرا مرد؟گفت چرا ندارد همه میمیرند.پدرجان من میدانم تو آدم با احساسی هستی پس چرا خودت را پشت یک دیکتاتور مستبد پنهان کرده ای...مهم نیست.من دلم نمیخواهد مادربزرگ برود...همین.خودتان میدانید وخودتان.دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است.اما دلتنگی فقط غصه دارد.من غصه دارم.دلم خوش بود روز آخر امتحانات به سمت خانه پرواز میکنم.اما کو پرواز...شبها خواب ندارم و تصویر یک جسد که اتفاقا خیلی هم دوستش داشتم و دلتنگش بودم مدام مقابل چشمم است.مرا صدا میزند ومن تا صبح نمیخوابم.شاید این است مفهوم "نفرین یک جسد"
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
هر لحظه که گوشی دستمه میرم عکسایی که دخترش تو وایبر ولاین گذاشته رو نگاه میکنم.تو همشون میخنده...همیشه میخندید.با خودم میگم چرا؟چرا اینکارو کرد؟هیچ جوابی پیدا نمیکنم...
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
ترم شروع شده و هیچ کس دانشگاه نمی آید.سر کلاس معادلات 7 نفر بودیم!فردا نمیدانم چند نفر میشویم!ولی ظاهرا تا 26 بهمن کلاس تکمیل نمیشود!خب همه پی خوش گذرانی شان هستند و بعضی ها(من) هیچ جایی ندارند که بروند!بعضی ها(من) بعضی درسشان (فیزیک)را میفتند.وبعضی از دوستانشان (ش) بهشان دروغ میگوید و کلا از زندگی شکست میخورندوبعضی ها(من) میروند یک موسسه ای دنبال تدریس خصوصی و از این حرف ها . بعضی ها(مسئول موسسه) کلی تعریف وتمجید میکند ازشان(از من) و هنوز دوهفته است که بعضی ها(من)گوشی شان را سایلنت نمیکنند که مبادا بعضی ها(مسئول موسسه) زنگ بزند و بگوید از فردا مشغول به کار شو.بعضی ها(من) خیلی اعتماد به نفس دارند که 14 واحد از 17 واحد را پاس کرده اند واین ترم بیست واحد برداشته اند وتازه دنبال کار هم میگردند!الله اکبر به این اعتماد به نفس!انگار بعضی ها(من) یادشان رفته ترم قبل چه پوستی ازشان کنده شد با همان 17 واحد درسی که خیلی هم آسان بودند اتفاقا!بعضی ها(من) هیچ چیز از گشتاور و ممان اینرسی(فقط بخوانید من خودم هم نمیدانم چیستند!) نمیدانند و این ترم استاتیک برمیدارند!انتگرال خیلی اشکال دارند و معادلات بر میدارند!خب شما باشید چه میگویید به این بعضی ها(من)؟بعضی ها(من)...
+اینجارو میخوام عوض کنم...خیلی زیاد
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
ترم بالایی موجودی است که خود را همه چیز دان میداند.به خود اجازه می دهد ترم اولی هارا مسخره کند و انگار نه انگار که روزی ترم اولی بوده است.اگر شما کلاس های ترم اول را تمام کرده اید وحتی امتحان هایتان شروع نشده است خیالتان راحت باشد.چون اکنون ترم بالایی حساب.میشوید.ترم بالایی بازه ی مشخصی ندارد و به جز ترم اولی ها همه ی افراد دانشگاه ترم بالایی محسوب میشوند.تبصره ای ک وجود دارد این است ک دانشجویان ترم اول ارشد ترم اولی حساب نمی شوند.وبه آن هانیز واژه ی ترم بالایی اطلاق میشود.تبصره ی دیگر اینکه ترم اول فقط در کارشناسی مضخرف است.در دکتری(دکترا نخوانید)ترم اولی آقا یا خانم دکتر لقب می گیرند!
این بود انشای من:)
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
دنیا سلام.زندگی سلام.امروز خدا من را به شما هدیه داده است.با من مهربان باشید.:)
سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
خیلی دوست دارم بعد از اینکه مدرکم را گرفتم بروم سفیر حمایت از کودکان و بیماران باشم.خیلی دوست دارم بعد از اینکه مدرکم را گرفتم بافتنی یاد بگیرم و از این طریق کسب در آمد کنم!نه اینکه فک کنید از رشته ام متنفرممممم و حالت انزجار بهم دست داده است!اتفاقا حالم بهتر شده و دنبال یک کلاه مهندسی هستم که بگزارم روی سرم و چیک چیک!من و کلاه مهندسی همین الان یهویی!!!!
خب ما عادتمان هست که شرایط موجود را قدر ندانیم.تا وقتی دبیرستان بودیم حس مدرسه رفتن نداشتیم والان دلمان خاطرات آن روزها را میخواهد(فقط خاطرات!)و یک روزی هم میرسد که مثل استاد فیزیک وقتی در پشت جا استادی(!) ایستاده ایم ودانشجویان به ترک دیوار میخندند سرمان را بین دست هایمان فشار دهیم و چشمانمان پر از اشک شود و در مقابل چشمان 40 واندی دانشجو حسرت بخوریم و بگوییم که 10 سال است اینگونه سرخوش نخندیده ایم ویک شعر بخوانیم:
سرفه هایم صدای شیشه خرده میدهند/به گمانم چیزی در درون من شکسته است!
این ترم به ما ثابت کرد که عمر دانشجویی از عمر گل هم کمتر است!وما بهتر است با هم خوش باشیم و همدیگر را به یک عدد چای در روز امتحان نقشه کشی دعوت کنیم تا حالمان جا بیاید(جریان اعتیاد من به چای)واستاد مارا هشت نفر هشت نفر به اتاق مرگ فرا بخواند و به قول خودش 15 دقیقه وقت بدهد و شما مدیونید فکر کنید اگر بیشتر از 8 دقیقه وقت داد!وبا آن لبخند مکش مرگ مایش بگوید: توشمیسیز!و تو فک کنی استاد اهل شهر شماست و توشمیسیز را توشمبسیز بشنوی و خوشحال شوی و این خوشحالی 0.01 ثانیه طول نکشد چون استاد تبریزیست!و این توشمیسیز یعنی قبول نشدید و به عبارت ساده تر افتادی دادااااااش(با ریتم محسن تنابنده در پایتخت).وهمه ی پروژه های 3 تا هزارتومنی مارا با خود ببرد و ما مطمین باشیم که استاد در مسیر بازگشت از دانشگاه به خانه آن هارا در جاده رها خواهد کرد!به زودی میرسد روزی ک 4 بهمن است و من از امتحان فیزیک باز میگردم و میگویم که افتاده ام ولی خوشحالم چون آخرین امتحانمان است!
+این پست زیاد "و" داشت دیگه ببخشین
+یکی دیگه این که جنبه فان داشت و ما نهایت تلاشمونو کردیم که نیفتیم نقشه کشی رو!
+و بازهم این که این پست زیادی در هم بود!ببخشید