باید قبول میکردم که اگر ده سال و بیست سال هم بیاد و بره من دستپختم معمولیه.اینو نه الف بهم گفته بود نه مامان طفلیم که فک کنم سر جمع ده بار هم دستپخت منو نخورده اینو خودم فهمیده بودم.آشپزی یه گوشه ای از زندگی بود که من سگ دو زده بودم توش دستی داشته باشم و نشده بود.احمقانه اس ک کسی از دستپخت من بد نگفته ولی من میگم بده؟داشتم میگفتم این یک در هزار از چیزایی بود ک من دوس داشتم توش ماهر باشم.امروز عصر ک داشتم فیلم میدیدم نمیدونم شایدم موقع فیلم دیدنم نبود اصلا خلاصه امروز بعدازظهر فک کردم دیدم هرکاری رو ک خواستم انجام بدم نصفه مونده.همش دنبال یه اهنگ یا ویدیو انگیزشی بودم.خیلی بد باخته بودم خودمو.به هرکاری تو زندگیم فک میکردم میدیدم نصفه مونده و طوری ازش دلزده شدم ک نمیتونم حتی فک کنم بهش!!!رفتم ظرفارو بشورم ی سوسک دیدم رو آبچکان.نمیدونم اسمش آبچکانه یا چی همونی ک بشقابارو لیوانارو میچینم روش ابشون بره.یه سوسک دیدم و ظرفارو نشستم دیگه.به همین راحتی ی سوسک نزاشت من کارمو ادامه بدم...پس ببین ی ادم میتونه باهات چیکار کنه وقتی خودت خودتو ضعیف کرده باشی...ببین حرف یه آدم چیکار میتونه بکنه باهات....البته اینا همش شعره و من هنوز سرم درد میکنه و هیچ انگیزه ای نگرفتم...طبق معمول نوشتم ک نوشته باشم فقط