يكشنبه ۱۵ دی ۹۲
این پست از ته ته ته وجودم نوشته می شود.
از احساس بدی که گریبانم را گرفته ونه ولم میکند و نه میخواهم که ولم کند
شاید بگوییم آدم ها از ناراحتی گریزانند
ولی من با تمام وجود این غم ها را در آغوش گرفته ام تا درنهایت این روزها تمام شود
روزهای خوشی بایستم جلویش و بگویم از همه این سختی ها...
بگویم هیج جا هیچ چیز را یه او ترجیح ندادم...
کنکور و غم این روزها همه شده اند
وسیله ای که تقصیرهارا بیندازم گردنشان و شب ها هم اصلا عذاب وجدان نگیرم که چرا انقدر وانمود به خوب بودن میکنم
و همواره دنبال مقصر هستم؟
اینکه همیشه میخواهم حرفی بزنم که متفاوت باشد...
این که شین یکبار به من گفت منطقی بودنت دیگر حالم را بهم میزنند...
من منطقی ام ولی فقط محدثه دوشب پیش منطق مرا درک کرد...وقتی...آخ که چقدر ناراحتم...