شنبه ۱۴ دی ۹۲
این یک قسمت از رمان مورد علاقه ام است...نمیدانم ازچندنفر وچندین بار ازهرکدام خواهش کردم که این رمان را بخوانند و همه عذری آوردند...درحالی که وقتی سال گذشته م این رمان را معرفی کرد سریع خواندمش...رمان تلخی است واین پست که درآن یک قسمت از آن را نوشته ام به نظرم تلخ ترین قسمتش است...
شب با صدای گریھ ی ضعیفی بیدار شدم ، فواد بھ
حالت سجده نشستھ بود و می
گریست . چراغ خواب را روشن کردم ، صورتش رنگ
پریده و سپید شده بود . دستم
را مشت کرده و روی قلبش فشردم اما اینکار ھم
او آرامش نکرد . بھ شدت نفش نفس
می زد ، پنجره را باز کرده و او را کنار آن
نشاندم ، اما باد وحشیانھ بر صورتش می
کوبید . آن قدر تب داشت کھ ھیچ چیز نمی توانست
از حرارت آن کم کند ، بی اختیار
اشک ریختھ و تلاش می کردم خونسرد باشم . بھ
تخت برگشتم و او را روی پاھایم
خواباندم . اصلا وزنی نداشت و من سنگینی اش
را احساس نمی کردم ، بھ سختی
برایش لالائی خواندم تا بخوابد
.
او می خواست آرام باشد اما از شدت درد نمی توانست
مانع فرو چکیدن اشک ھایش
بشود و از اینکھ من نگرانش شده بودم ، بیشتر
پریشان شده بود . دست ھایش را بر
روی سرش می فشرد و نالھ می کرد . لحظھ بھ لحظھ
بر بی تابی اش افزوده می شد ،
فریاد زدم : پدر بیا فواد
... سر انجام بھ بیمارستان
رسیدیم و او را
بھ سرعت وارد اتاق عمل کردند. پس از دقیقھ ای پزشک از اتاق
خارج شد ، گمان
کردم کاری دارد کھ باید پیش از عمل انجام بدھد اما او مستقیما بھ
سوی ما آمد و گفت
: متاسفم .
پدر بازوی دکتر
را فشرد و گفت: یعنی چھ؟
- پیش از اینکھ او را بیھوش کنیم تمام کرد
.
منگ و داغ بودم
. کودکی کھ از ھمان لحظھ ی اول تولد درد کشید و پس از مدتی
کوتاه در حالیکھ
درد می کشید جان سپرد. اصلا چھ کسی می توانست جسم بدون وزن
او را زیر خاک دفن
کند؟
من وارد اتاق شده
و در سکوت بھ چشمان بستھ ی فواد خیره شدم .
وقتی بھ خانھ رسیدیم
،کنار پدر روی کاناپھ نشستم، ھوا تاریک و روشن صبح بود.
اولین طلوع خورشید
بدون فواد ، مگر ممکن بود! این اولین ساعاتی است کھ فواد
بیرون از خانھ سپری
می کند . دیگر بھ جای گریھ ، ھر سھ با بھت بھ جای خالی او
نگاه می کردیم ،
وقتی چھار دست و پا در تمام خانھ می چرخید و با دیدن ھر کسی ،
دستش را بلند می
کرد تا در آغوشش جای بگیرد . نھ فریادی ... نھ حرفی.. نھ زمزمھ
+ +++++++++++++
مادر یک روز تمام
خوابید و وقتی چشمانش را گشود ، دید کھ من و پدر کنار تختش
نشستھ ایم . اما
چشمان مادر دیگر ھمانند گذشتھ نبود خستگی تا بی نھایت چشمانش بھ
چشم می خورد . بھ
چشمان گود رفتھ اش نگاه کرده و گفتم: بھتری مادر؟
چیزی نگفت ، فقط
نگاھم کرد ، نگاھی کھ با ھمیشھ متفاوت بود. پدر سرفھ ای کرد و
مادر را متوجھ ی
خودش کرد .
مادر بھ او ھم نگاه
کرد و عجیب اینکھ چیزی در نگاھش تغییر نکرد ، او بھ تمام اتاق
و دیوار ھا ھم ھمین
گونھ نگاه کرد کھ بھ من و پدر و سرانجام بھ سقف خیره شد و
لبخندی بر لبانش
نقش بست .
صدایش زدم اما جوابی
نداد ، گمان کردم مادر در رویای زیبایی فرو رفتھ و حضور ما
را از یاد برده
است اما وقتی مریم وارد اتاق شد و با گرفتن نبض مادر خبر مرگ او
را اعلام کرد فھمیدم
تنھا ترین شده ام