دوشنبه ۴ شهریور ۹۲
وقتی شروع کردم به نوشتن که نمیدانستم چه میخواهم بنویسم...
*یک نوشته...
یک نوشته ی بدون هدف.با خود گفتم بنویسم شاید در انتها به جایی ختم شد!
*حال این روزها...
حال این روزهای من مانند تشبیه نویسندگان نیست.حال من فقط دیدنی است....با توصیف نمیشود فهمید...
*فردا...
فردا چه روز مهمی است برای من!یک روزه مهم که باید با تنهایی سپری شود...نمیدانم...کجای زندگی چه کسی نخواست که این شد...
*5 شهریور...
5 شهریور و... 5شهریور و ...و...و....کلی آرزو دارم برای این روز در آینده...امسال هم داشتم...سال گذشته هم داشتم.نشد نشد نشد...شاید هم شد...تا فردا خدا بزرگ است...
*دنیای دخترانه...
این روزها از دختر بودنم بیزارم...کاش پسر بودم...تا میتوانستم 5 شهریور را جور دیگری رقم بزنم...مطمئنم که میتوانستم...
*پسر بودن...
چقدر مهم شده است برایم! کاش آنقدر قدرت داشتم تا زمان را جلو ببرم...
*ایمان...
ایمان داشتن...ایمان داشتن به آینده از نا امیدی نجاتم می دهد...
*یک دوست...
دلم یک دوست میخواهد که بگوید حرف بزن...نه اینکه بگوید "حواسم رو پرت نکن!یادم رفت چی داشتم میگفتم"
ای بابا...نوشتن به من نیامده است...گریه ولی عجیب می آید ...گریه ای که کسی نمیبیند...هیچ کس.5شهریور را در این جا ثبت میکنم....چون به آینده ایمان دارم...الان که شرایط اینگونه است...و تنها میتوانم بگویم 5شهریور ...ولش کن.
+هرجور که گرفتین مطلبو خوبه!توضیحی نداره.هرکس هر جور دوس داره تفسیرش کنه
+نوشته تقدیم به خودم...تا دل کسی نشکنه
+منظورم از دوست از اونا نبود!فکرای اونجوری نکنین:دی
+من یک احساسیه شهریوری...
+یا حق...