به کسی چه؟

یک روز هم که از عمرم مانده باشد یک جعبه بزرگ شیرینی خامه ای میخرم با چایی فراوان میخورم... هیچکس هم نباید بگوید چاق میشوی...ضرر است و این حرف ها.... اصلا به کسی چه؟دوست دارم
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کوهستان

خوبی اینجا اینه که تو دمای 21 درجه زیر صفر مردم دیگه کاری به بقیه ندارن تو کوچه خیابون... از زوره سرما همه میخوان سریع به خونشون برسن!
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

گام چندم؟

ذهنم خالی تر از خالی!
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کیسان ابو عمره!

با دیدنش که در رخت خواب تقلا میکند نمیدانم چرا دلم پر از غصه میشود... وقتی گریه میکند و زبانی ندارد که بگوید کجایش درد میکند یا چه دلش میخواهد دلم پر از غصه میشود... کلا وقتی این کودک را میبینم دلم میخواهد ساعت ها گریه کنم!خودم هم نمیدانم چرا... کیان در چشمانش کلی غم دارد....پنج ماهه است و هنوز نمی تواند حتی بنشیند... گهگاهی قهقه ای از ته دل سر میدهد...ولی من نمیتوانم نگاهش کنم...نمیدانم چرا! +من تقریبا پلاک خیلی از ماشین سفیدآی اون مدلی رو حفظم و حتی قیافه بعضی راننده هام یادم میمونه بعد چند ماه!جنون همینه...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دیپلم بعد از 38سال

بعضی مادرها هم هستند که تازه دیپلم گرفته اند ومن چقدر احساس خوبی دارم از این کارشان... کار خانه و بچه ها وآشپزی و ...  مادر ممنون:)
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دچار

کمبود محبت بحثش جدا! درخواست محبت از کسی که دوستش داری هم جدا... نمیدانم میم دچار کدام یک شده است... وقتی با بغض میخواهد که کاری بکنم... چه بگویم وقتی خودم ول معطلم؟ میم تو نمیدانی که چه کار میکنی دلم نمی آید بگویم اشتباه... شاید هم درست است... میم..من متاسفم ولی همه ی تلاشم را میکنم... شاید هم از الف کمک گرفتم...هرچند تو خجالت یکشی ولی چاره ای ندارم... شاید هم به عین یا مادربزرگ گفتم فکری کنند به حالت...هرچند... همیشه یک اتفاق خوب و یک اتفاق بد باید همزمان رخ بدهند که طبق معمول اتفاق بد اثرات بیشتری دارد... وغلبه میکند به احساس های خوب... این روزها برای هم بیشتر دعا کنیم...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

در امتداد جاده های خیس

دستانم طوری یخ زده اند که حتی نمیتوانم حرکتشان دهم تا دستکش بپوشانم یا در جیب پالتو فرو کنم... اختیار چادرو کیف هم از دستم خارج شده است... این ها را وقتی فهمیدم که دیگر از فکر وخیال بیرون آمده بودم... کتاب ادبیات در دستم بود عرض خیابان را رد کردم احتمالا با دیدن من و آن کتاب پیش دانشگاهی میگفتند که چند سال تجدید شده ام!!! کارم همین است!فکر کردن به اینکه دیگران چه میگویند... فک کردم به اینکه خدا خودش قولش را به من داده... فک کردم به اینکه حتی اگر پدر زیر قولش بزند خدا نمی زند... فکر کردم به اینکه چرا من درس نمیخوانم این روزها؟ رسیدم جلوی در... صدای اف اف که نمیدانم زینگ بنویسم یا چه!خودتان تصورش کنید!-کیه؟-منمتق در باز شدو دوباره پله ها را چهارتایکی بالا رفتم وسایلم را پرت کردم گوشه ی اتاق و خزیدم زیر پتو...  کی تمام میشود این همه یک نواختی؟ اینکه سر ساعت یک بیایم نهار خواب وبیدارشدن و غر زدن به جان مادر و چپ چپ نگاه کردن به خواهر و وقتی پدر آمد دختر ساکت و گوشه گیر بودن کی تمام میشود؟ دیگر سفر هم رنگ و بویی ندارد برایم... رفته بودیم عروسی یک بنده خدایی و بعدش بی بی زهرا به رحمت خدا رفت و بعدهم سرجمع سه روز نشده برگشتیم...ای بابا...
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان