شنبه ۱۰ بهمن ۹۴
سربالایی و سرازیری جاده تو کولاک دیده نمیشد.انگار یکی از پشت کوه ها داشت فریاد میزد بیا...صداش وسطای راه گم میشد توی سوز باد.من رو میخوند سمت خودش...میگفت بیا گم بشیم بیا بریم جایی که دست هیچ خائن بی لیاقتی بهمون نرسه...بیا بریم جایی که کسی نباشه واسه بدبختی ما تلاش کنه...اون میگفت ولی من هنوز به بشر دوپا امیدوار بودم.امیدوار بودم مرض خودآزاری و دگر آزاری انسان ها تموم بشه.امیدوار بودم هممون خوب بشم.برف تموم شد کوه ها رو رد کردیم.ساعت ها گذشت.ولی آدم ها حتی تلاشی برای خوب بودن نکردند...با برف سال بعد میرم.اگر دوباره احمق نشم.اگر دوباره احمقانه امیدوار نشم.میرم...