رابین هود بازی هایتان را از این بیابان به جنگلی آباد ببرید

روزهایی که میگذرانیم خواب شب هارا از چشممان دزدیده اند.در طول روز انگار که کوه کنده باشم خسته ام.ولی کوه نکنده ام.فقط یک کوه با خودم حمل کرده ام.شاید هم کوه نیست.پسر بچه سمجی هست که اندازه یک کوه کندن انرژی میطلبد آرام کردنش.همان که سرکلاس ها می آید کنار من مینشیند.همان که فکرم را مشغول میکند و خوابم میگیرد از حرف های استاد.همان که چایی نبات وسط کلاس را کوفتم میکند.آری این اولاد ناخلف را باید سر راه بگذارم...باید بیایند و ببرندش چون برای من نیست.این همه غم برای من نیست.سهم دیگران را دزدیده اند.مردمی که رابین هود و عیارند همه از دَم

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
محدثه کوهپایی
۱۶ آذر ۲۱:۲۴
اینو خوندم یاد افسانه ی سزیوف افتادم

پاسخ :

نخوندمش ولی بخاطر چی؟بخاطر این که یه کوه پشتم اینور اونور میبرم؟
محدثه کوهپایی
۱۷ آذر ۱۵:۴۰
اوهوم...
سزیوف محکوم بود که هر روز یه سنگ بزرگی رو هل بده و بالا کوه ببره و آخر شب سنگ از کوه پایین می افتد و اون دوباره باید فردا سنگ رو هل میداد تا بالای کوه...
یه جورایی نماد زندگی امروزیه...
تکرار تکرار...

پاسخ :

چقدر غم انگیز و خسته کننده
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان