یک روز پر از ماجرا

صبحش باران زده بود و چتر را با بی میلی توی کیفم گذاشته بودم.باران شدیدی نبود.سرویس دیر آمده بود و عصبانی شده بودم.از پارک سر خیابان عکس گرفته بودم.سرویس آمده بود با تاخیر رسیده بودم ولی استاد هنوز نیامده بود.کلاس دوم کلی خندیده بودیم به توهماتمان.و دختر شیرازی مدام گفته بود شِت!ناهار نخورده بودیم.حدود یک ساعت با دوستی حرف زده بودم .درراه سلف خیس شدیم زیر رگبار.کلی بدوبیراه از دوست جان شنیده بودم که این هم وقت است منو کشوندی واسه ناهار؟!سریع خود را به کلاس رسانده بودیم و در این بین به بعضی ها هم ایش کشداری گفته بودیم.استاد آمده بود و کلی حرف تحویلمان داده بود و به ما به طور مستقیم گفته بود من گوشام درازه که میگین سری از دبیرستان حذف شده؟قسم وآیه آورده بودیم که بابا al chah daaaaaa.واستاد گفته بود دونت گِت مای مانکی آپ!و از آنجایی که استاد خیلی زبان حالیش است خفه خان(!!)گرفته بودیم و سری حل کرده بودیم و استاد به ما گفت خجالت نکشیدید 15فروردین آمدید سر کلاس؟ماا هم گفتیم دست و جیغ و هورا!واستاد چه میداند آمدنم بحر چه بود؟به کجا میروم آخر و این حرفا!سرهمان کلاس باران گرفته بود.تگرگ به شیشه میکوبید و من در کمترین فاصله از پنجره از صدای رعد و برق دست و پاهایم منقبض شده بود و جزوه نمینوشتم.در راه بازگشت تگرگ های به سان گردو چترم را پاره کردند و تو چه میدانی من اون چتر را دوست داشتم و دوبارهم استفاده نکرده بودم...بغضم گرفته بود.با سردرد راه میرفتم.یک ساعت قبلش بود.گفتم آرزویی داری؟از آرزویش گفت.بغض کردم.گفتم اگه من بگم آرزویی ندارم باور میکنی؟گفت دیاتو خیلی کوچیک کردی.هیچ چیز نگفتم.تلفنم زنگ خورد و ب خیال آن که همان مزاحم همیشگی است میخواستم گوشی را در سر خودم بشکنم.جواب دادم از سر اجبار.الو؟خانوم ...؟   یک ساعت کذشته بود.باران باز هم باریده بود.هوا گرفته بود.پشت پنجره بغض کرده بودم.اینبار آرزویی داشتم..
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان