110

مادرش سوزن میزد.او هم عاشق خریدن لاک و شال های رنگی رنگی بود.ولی مادرش هیچ وقت توی هفته بیشتر از 2 تومن پول کف دستش نمی گذاشت.برای همین تصمیم گرفته بود کفش بگیرد و سوزن بزند... نمیدانم هفته ای چقدر پول در می آورد اما زیاد ناراضی به نظر نمی رسید.همیشه از زندگی مرفه و تخیلی گذشته اش میگفت و من به این فک میکردم که چطور یک شبه اوضاعشان انقد بهم ریخته است... توی کو چه ی ما مستاجر بودند ولی با همه همسایه ها جور بودند... برادر دومش قرار بود به زودی به دنیا بیاید.کلی ذوق داشت.از دلش چه بگویم...می توانست درباره ی همه ی پسرها نظر بدهد درباره تیپشان...من هم منگ می ماندم!حتی با پریسای زهرا خانوم اینا هم که دوست بود بنظرم از امیر برادر پریسا خوشش می آمد... با همه ی تناقض هایش تنها کسی بود که وقتی فهمید قرار است بروم گریه کرد حتی مادرش هم گریه کرد... نمیدانم شاید اخلاق های دیکتاتورانه ی من آن موقع ها خودش را نشان نداده بود...چون او همیشه دوستم داشت... وقتی دستم شکسته بود آمد و تمامی تمرین های ریاضی ام را با خط خرچنگ قورباغه اش نوشت... دو سال پیش که شوهرش دادن!!!و زنگ زدم تبریک بگویم گفتم دوستش داری؟بغض کرد وگفت:بعدا میگم... او هیچکدام از آرزوهای من را نمی دانست ولی من آرزوهای اورا می دانستم دوست داشت از گوشی های من داشته باشد...با یه سیمکارت مستقل.تا مجبور به قایم کردن گوشی اش نباشد...از همه مهمتر دوست داشت دختر خانواده ی ما باشد...این آخری را اصلا درک نمی کردم... آخرین باری که دیدمش یک هفته مانده به عروسیش بود...تا من را دید زد زیر گریه...گفت تو رو خدا برای عروسی بمون... خیلی شکسته بود ولی من هم از او بهتر نبودم... بچه پایین شهر بودن هم عالمی داشت برای خودش...عالمی پر از خاطره...پرازآرزوها وامیدها... +داستانک
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان