100

صدُمین اعتراف... به محض اینکه پایش را از خانه میگذارد بیرون سریع میروم و جارو را برمیدارم دلم کمی!فقط کمی برای سنتی بودن تنگ شده است نه این که الان کاملا مدرن زندگی کنم ولی دلم میخواست با جارو، خانه را تمییز کنم  نمیخواستم این خانه تمیز کردن من را پای چاپلوسی بگذارد افتادم به جان فرشها آنقدر محکم جارو میزدم که هر از گاهیی چند تکه از جارو جدا می شد! با یک دستمال رفتم سر وقت تلوزیون... اول رویش نقاشی کشیدم... یعنی در این حد کثیف و خاک گرفته بود...  گرد و خاکش را تمیز کردم وسایل روی زمین را روی طاقچه جمع کردم و دلم خواست که کاش خانه ی ما هم از این طاقچه ها داشت شاید آخرین باری بود که روی طاقچه چیزی میگذاشتم به زودی آنجا هم کمی از ظاهر اصلی اش فاصله میگیرد به اتاق که رفتم رفتم سر وقت کمد لباس ها را میخواستم جمع کنم یک آلبوم روی زمین افتاد... آلبومی که عکاسی ها اشانتیون میدهند 10-20عکس هزار خاطره... آلبومی در حال متلاشی شدن... صدای او که مرا میخواند... -هارداسان؟(کجایی؟) با لرزش دست آلبوم را داخل کمد پرت میکنم تا نبیند... -سلام... مادربزرگ:) +عکسای ادامه مطلب پارک جنگلی شهرمونه.منبعشم تو ادامه است. +خیلی کمتر میتونم سر بزنم بهتون. +یا حق... http://khiyavtraxtorchi.blogfa.com/
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان